یادداشت های روزانه (121)

 هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته است

در مباحث عرفانی حکماء سخن از عشق و عقل قابل توجه است . معمولا" وقتی که از عقل و استدلال سخن به میان می آید ، صحبت کردن از عشق امری نا مربوط تلقی می شود ، و زمانی که در باره عشق سخن می گوییم صحبت از عقل و برهان و استدلال جایگاهی ندارد.
گروهی از عرفاء معتقدند که عقل برای رسیدن ،به معشوق کافی است و از طریق برهان و استدلال سعی بر شناخت و معرفت نسبت به معشوق دارند . البته در اینجا منظور از عشق ،عشق حقیقی می باشد و منظور از معشوق خداوند می باشد. دسته ی دیگری از عرفا صرفا به عشق اعتقاد دارند و عقل را برای رسیدن به معشوق ناقص و ابتر می دانند .
معمولا" فلاسفه مشایی ( عقل گرا) هم در اواخر به سمت عشق گرایی رفته اند و مسیر عشق را برگزیده اند که این شیوه در شیخ الرئیس بوعلی سینا مشهود است
مو لانا از آن دسته از عرفا میباشد که عشق را برای حرکت لازم و برای کل مسیر تا رسیدن به معشوق کافی میداند و مولانا بر این عقیده است که عشق بهترین مرکب است که سوار خود را تا سر منزل مقصود به سلامت خواهد رسانید.
مولانا ضعف عقل و استدلال عقلی را این چنین بیان میکند .
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود
شیخ رومی در بیت فوق استدلال کنندگان و استدلال کردن را به پاهای چوبی تشبیه میکند ،که بسیار ضربه پذیر و شکننده می باشد .
یا در جای دیگر عقل را شمع و عشق را صبح قلمداد می کند
عشق آمد، عقل از آن آواره شد
صبح آمد،شمع از او بیچاره شد
یعنی با آمدن عشق ،عقل دیگر مورد توجه نیست و به شدت گوشه گیر می شود ، هم چنانکه با آمدن صبح و نورانیت روز هیچ اعتنایی به شمع نمی شود . مولانا با این تشبیه عظمت عشق و حقارت عقل را بیان می کند . هنگامی که قصد حرکت با عقل داریم ، هم چون کسی می مانیم که با گر فتن شمع در دست قصد حرکت در تاریکی را داریم و شمع نیز فقط میتواند جلوی پای رهرو را روشنی بخشد . چه بسا در تاریکی، سالک به دلیل تاریکی و ضعف نور شمع ،از مسیر منحرف شود . حال آنکه هنگامی که رهرو در حرکت خود از عشق مدد میگیرد، با استعانت از تشبیهِ شیخ رومی از عشق که آن را به صبح تشبیه کرده است، بدیهی است که سالک برای حرکت هیچ دغدغه ای ندارد و احتمال منحرف شدن او از مسیر وجود ندارد .
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
شیخ رومی معتقد است که شرح عشق و حالات عاشقی را میتوان در فرد عاشق دید و عشق در چهره ی عاشق موج میزند. خود عشق هم علامت هایی دارد که از چهره ی عاشق می توان متوجه شد . ولی هنگامی که عقل سعی بر تفسیر عشق کرد، «هم چون خری که در گل فرو میرود» از عهده ی تفسیر و شرح آن برنیامده و عاجز ماند.
پس چه باشد عشق ؟دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
شیخ رومی عشق را دریای عدم می شمارد که عقل توانایی ورود به آن را ندارد .در این جا سالک در بی نهایت در حرکت است در حالی که عقل از معرکه بیرون است .
چون قلم اندر نبشتن بر شتافت
چون به عشق آمد ،قلم بر خود شکافت
شیخ رومی بر این عقیده است که شرح عشق را با قلم نمی توان بر روی کاغذ نوشت و حالت عاشقی را تفسیر کرد . مولانا برای نشان دادن ابهت و عظمت عشق ، از شکافته شدن قلم سخن میگوید ،در هنگامی که قصد نوشتن شرح عشق را می کند.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
مولانا برای تاکید نا متناهی بودن عشق چنین سروده و اشاره به توصیف ناپذیری عشق دارد که در صورت توصیف و شرح عشق، اگر چه بسیار زیبا باشد، اما هنوز ذره ی کوچکی از حق مطلب در مورد عشق ادا نشده است .
محیی الدین ابن عربی در کتاب فتوحات مکیه درباره عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید: «هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته، و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته، و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند .» (فتوحات مکیه، ج 2 ص 111)
به این معنی که تا تجربهء شخصی در کار نباشد، با حد و رسم منطقی قابل شناسائی نیست و در تجربهء شخصی هم به یکبار قابل نیل نمی باشد، راه بی پایان آن هرگز برای انسان به انتها رسیدنی و عطش آن سیراب شدنی نیست.
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد وین نا تمام
شیخ رومی اشاره به عظمت و حد بی نهایت عشق میکند . از آنجا که بی نهایت در زمان نمی گنجد بدین موضوع اشاره میکند که تعریف عشق در بزرگی، در بی نهایت سیر میکند و نمی تواند در محدودیت زمان محدود به تعریف خاصی شود .
ملا صدرا در اسفار معتقد است : «عشق عرفانی، یک عشق دو سره است که «یحبهم و یحبونه» (سورهء 5 آیهء 54) - خدا ایشان را دوست می دارد و ایشان خدا را دوست می دارند . همین عشق حق به جمال خویش، عامل تجلی وی و در نتیجه عامل پیدایش جهان است و عشق همانند وجود، از ذات حق به عالم سرایت کرده است. البته عشق، علت در مرحله اول به ذات خویش است و ذات علت، عینا همان کمال ذات معلول است و ذات معلول لازم ذات علت است . پس عشق به ملزوم، همان عشق به لازم است . پس هر علتی نسبت به معلول خود عشق دارد و از این طرف هم ،هر موجودی عاشق ذات و کمالات ذات خویش است و کمال وجودی هر معلولی، همان مرتبه وجودی علت اوست. پس هر معلولی عاشق علت خویش است و چنانکه وجود دارای مراتب مختلف است از واجب الوجود تا اضعف موجودات عالم، عشق هم دارای مراتبی است از عشق ضعیف ترین مرحلهء هستی تا عشق واجب الوجود. پس هر موجودی طالب کمال خویش است و هر مرتبهء پائین طالب مرتبهء بالاتر از خویش است و چون بالاترین مرتبهء هستی ذات حضرت واجب الوجود است، پس معشوق حقیقی سلسلهء هستی، ذات مقدس حضرت حق است» (اسفارملاصدرا، چاپ جدید، ج 7 ص 158 به بعد)
در یک دیدگاه کلی به این نتیجه میرسیم که در شیوه عرفاء حقیقت بین، عشق را بی نهایت و روشنگر و در مقابل عقل را محدود و چون قدم برداشتن در تاریکی میدانند .
با یک غزل از مولانا در وصف عشق ،سخن را به پایان میبریم .

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو   پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو   ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت   آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم   گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت   سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد   در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد   که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است   گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد   گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال   خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست   گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
 

از یادداشت های روزانه، اکتبر ۲۰۱۲