بازنمايى دقايقى از ظهر روز عاشورا
پرسه(1) بر سالار

امير حمزه مهرابى


السلام عليك يا ابا عبداللّه الحسين(ع)
تابستان سال 61 هجرى قمرى است. بيابانى به نام كربلا. روز از نيمه گذشته است. از صبح جنگى نابرابر بين سپاه حق با سپاه باطل در جريان بوده است. ديگر صداى چكاچك شمشيرها به گوش نمى‏رسد. اما اسبهاى بى‏صاحب با شيهه سوزناك خود ولوله‏اى برپا كرده‏اند.

تعدادى از بدنهاى پاره پاره و خون آلود شهيدان در نزديك خيمه‏گاه رديف شده‏اند در حالى كه قطعاتى از اعضاى بدن آنها هنوز در ميدان برجاى مانده است. گروهى ديگر هنوز در ميدان و روى خاكهايى كه با سم اسبان شخم زده شده‏اند، افتاده‏اند. نه فرصت و مجالى فراهم شده و نه كسى باقى مانده است كه جسد پاره پاره يا نيمه جان ياران اباعبداللّه الحسين(ع) را به خارج از محوطه معركه انتقال دهد. اجسادى نيز به دليل از هم پاشيدگى قابل انتقال نيستند. گاهگاهى صداى خرخر گلوهاى بريده و ناله‏هاى دردناك از دور و نزديك شنيده مى‏شود.

اما ديگر اللّه اكبرهاى عباس بگوش نمى‏رسد. از هم آورد طلبيها و رجزخوانيهاى على اكبر خبرى نيست. على اصغر از بى شيرى و تشنگى بى‏تابى نمى‏كند. قاسم آرام گرفته است. عبداللّه چشم و دم فرو بسته است. حسين، خسته، داغ ديده، تنها و بى‏ياور مانده است. كودكان حرم، د يگر طلب آب نمى‏كنند. با شنيدن هر خبر مرگى، تاب و توان خويش را بيشتر از كف داده‏اند. هر يك به گوشه‏اى از چادر خزيده و زانوى غم در بغل گرفته‏اند. همچون بيد بدنشان مى‏لرزد، گويا در آن بيابان سوزان، سرما بر آنان مستولى گشته است.
با آن خداحافظى دردناك حسين(ع) از همه اهل حرم، اميدى به بازگشت پير و مرادشان ندارند اضطراب و نگرانى لحظه به لحظه بيشتر و بيشتر مى‏شود.

آيا حسين(ع) زنده باز خواهد گشت؟ آيا دوباره لطافت و صفاى دست مولايشان بر سر يتيمى خويش احساس خواهند كرد؟ همه اهل حرم، داغ از دست دادن پدر و برادر و فرزند خويش را فراموش كرده‏اند. همه به حسين(ع) مى‏انديشند. زمين و زمان براى سلامتى او، دست به دعا برداشته‏ا ند.

اى شمشيرها چه مى‏شود كه شما نيز مثل كارد حضرت ابراهيم بر گلوى اسماعيل كند شويد و رگهاى گلوى حسين را نبريد؟
اى ابرها، همچنان كه در مسجد غمامه بر سر رسول خدا(ص) سايه گسترانديد، بيائيد و بربالاى ابدان شهدا و بدن خسته حسين و كودكانش سايه افكنيد و كمى از سوز تشنگى اطفال بكاهيد.
اى خورشيد، چرا همچون آتشى كه بر ابراهيم سرد شد، از داغى تابش خود نمى‏كاهى؟
اى مرغان آسمان، چرا ابابيل نمى‏شويد و پيل سواران يزيدى را از پاى در نمى‏آوريد؟
اى بادها چرا طوفان نمى‏شويد و بناى كاخ ستم را ويران نمى‏كنيد؟
اى زمين چرا به لرزه در نمى‏آيى؟
اى كوهها چرا فرو نمى‏ريزيد؟
اى آسمان چرا دكاً دكا نمى‏گرديد؟
اى ابرها چرا نمى‏گرييد و با اشك خويش زمين تفتيده كربلا را براى اطفال، نمناك نمى‏كنيد؟
اى ملائكة المسومين، چرا همانطورى كه رسول خدا(ص) را در جنگ بدر يارى كرديد به يارى پسر رسول خدا(ص) نمى‏شتابيد؟
اى كشته‏ها، آهاى ياران حسين، اى عباس، اى على اكبر، قاسم، جعفر، عون، حر، عوسجه چرا مثل اصحاب كهف دوباره زنده نمى‏شويد و سيد پير و دلشكسته را يارى نمى‏كنيد؟
آخر حسين وارث آدم است، حسين وارث ابراهيم خليل و موساى كليم است.
كاش آن زمان سرداق گردون نگون شدى‏
وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى‏
كاش آن زمان درآمدى از كوه تا به كوه‏
سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى

معجزه عاشورايى‏
اما گويا اين بار خداوند مى‏خواهد معجزه‏اش را به گونه‏اى ديگر به رخ جهانيان بكشد. اين بار حفظ دينش نه با گلستان شدن آتش، اژدها شدن عصا، دو شقه شدن رود نيل، تكلم آتش در كوى طور و شكافته شدن خانه كعبه نشان دهد، بلكه مى‏خواهد، با نمايش ايثار، ارث و فداكار ى همه انبياء و صبر و استقامت عصاره خلقت، معجزه كند. تأثير معجزه همه انبياء و اولياء محدود به همان زمان و مكان بوده است و تعداد افرادى كه تحت تأثير آن آيت الهى قرار گرفته‏اند بسيار اندك بوده‏اند و چه بسا پس از مدتى همانها نيز منكر گشته‏اند. اما معجزه عاشو رايى خداوند، از آدم تا خاتم نقش آفرين بوده و هست، معجزه عاشورايى از سنخ نبوت خاتم(ص) است و بايد تا قيام قائم (عج) گرمابخش حيات بشر باشد.

اينك امر الهى بر اين قرار گرفته است كه، فتبارك اللّه احسن الخالقين را به عينه، به جن و انس بنماياند. آن دست مريزادى كه خداوند به خويش گفت، براى منكرين اثبات نمايد. خداوند مى‏خواهد، معجزه ولايت پذيرى بنى آدم را بر ملائك نمايان سازد.تأثير خون، اين درّه نا دره را بر سرنوشت بشر به رخ جهانيان بكشد و حسين به نمايندگى از انسان، اين بار امانت را بر دوش گرفته است...

اما ناگهان صداى شيهه ذوالجناح، همه را متوجه خود مى‏كند و از جا بر مى‏خيزند. زانوانشان توان و رمقى ديگر مى‏يابند. نور اميد به خيمه‏ها تابيدن مى‏گيرد. داغ عزيزان فراموش مى‏شود.
خدايا شكر، خدا شكر... حسين سالم برگشته است، دوباره مى‏توانيم چهره آرام و مهربان او را ببينيم. دوباره زينب را در حال ايستاده مقابل برادر خواهيم ديد، آخر بعد از وداع با برادر، زينب دست به زانو راه مى‏رود، نماز نشسته مى‏خواند. همه حتى زينب از حرم بيرون مى‏ روند و به طرف ذوالجناح خيز برمى دارند.
اما...اما خدايا چه مى‏بينند؟ ذوالجناح بى حسين برگشته است. ذوالجناح تنهاست، ذوالجناح خونين است، ذوالجناح شرمگين است.
ذوالجناح...ذوالجناح؟...نكند؟...نكند؟...زبانم لال...

نحر خورشيد
اضطراب و نگرانى و دلشوره همه اهل حرم را فرا گرفته است. براى اطلاع از سرنوشت سالار شهيدان به بالاى تل زينبيه مى‏روند آن مكان به خوبى بر قتلگاه مشرف است. فاصله تل تا قتلگاه به حدى است كه همه حوادث قابل مشاهده و غالب سخنان قابل شنيدن است.

آنچه در برابر ديدگانشان در حال وقوع هست، باور كردنى نيست. زاده رسول خدا(ص)، نيم خيز در گودالى نشسته است. كتفش بر اثر ضربت شمشير زرعه بن شريك، شكافته شده و دهان باز كرده است.
بيش از سيصد زخم عميق بر بدنش وارد شده است تمام لباس عين شيله سرخ سرخ است. تعداد بى شمارى نيزه و تير در بدن مباركش فرو رفته است.

عبداللّه، اين كودك امام حسن(ع) كه روى تل ايستاده است تاب ديدن حال عمو را ندارد. به طرف قتلگاه خيز برمى‏دارد. زينب تلاش مى‏كند مانع رفتن او به ميدان شود. حسين(ع) از خواهر مى‏خواهد جلو عبداللّه را بگيرد. اما او خود را از دست عمه مى‏رهاند و خود را به عمو م ى‏رساند. دست در گردن مجروح و خونين عمو مى‏اندازد. مى‏بيند ابجز بن كعب شمشير به دست به قصد وارد كردن ضربه‏اى ديگر به حسين(ع) نزديك مى‏شود. به هنگام فرود آمدن ضربه، دست خود را حايل مى‏كند. دست كوچكش از شدت ضربه قطع مى‏شود و از پوست آويزان مى‏گردد. حسين(ع) برادر زاده را در آغوش مى‏گيرد. خون از دست قلم شده‏اش فوران مى‏كند. تيرها پشت سر هم بر بدن عمو و برادر زاده اصابت مى‏كند و عبداللّه پس از لختى در آغوش عمو آرام مى‏گيرد. حسين(ع) او را بر روى خاك پا به قبله مى‏خواباند...

حسين(ع) همچنان مقاومت مى‏كند. در حال نشسته نيز با شمشير از خود دفاع مى‏كند. ظالمى به ناگاه از دور سنگى بر پيشانى مباركش مى‏كوبد. خون جستن مى‏كند و بر چهره مبارك جارى مى‏شود. جلو چشمانش پرده مى‏شود. پيراهن را بالا مى‏زند تا خون از چهره پاك كند. حرمله، كه منتظر فرصت است تيرى سه شعبه و زهرآلود به سينه مبارك مى‏زند. تير سينه را مى‏شكافد و از پشت شانه خارج مى‏شود. حسين تلاش مى‏كند تير را از سينه بيرون بكشد. اما پره‏هاى تير مانع خروج مى‏شود. خم مى‏شود و با زحمت تير را از پشت خارج مى‏سازد. خون فواره مى‏زند و صداى حزين در فضا مى‏پيچد، بسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه، ديگر تاب نشستن نيز ندارد. به زمين مى‏افتد. روبه قبله مى‏خوابد. برجستگى‏هاى سطح زمين مانع ديد او مى‏شوند، ديگر نمى‏تواند خيمه گاه را ببيند. دلشوره تمام وجودش را فرا مى‏گيرد، در حال احتضار نيز نگران اهل حرم است، با دستان لرزانش مقدارى خاك را جمع مى‏كند تا سرش در موضعى بالاتر قرار دهد. با يكى از دو چشم، شبحى از خيمه را مى‏تواند ببيند، خيالش راحت‏تر مى‏شود. لختى نمى‏گذرد كه سواران عمر سعد به سوى خيمه هجوم مى‏برند. ناگهان غيرت اللّه تمام نيرو ى باقيمانده خويش را در توان و صداى خويش جمع مى‏كند، نيم خيز مى‏شود و بر سر مهاجمان فرياد مى‏زند.

مهاجمان به خيال اينكه امام هنوز زنده است، سراسيمه از خيمه‏ها دور مى‏شوند و پا به فرار مى‏گذارند. حسين بى حال بر زمين مى‏افتد، اما ميزان خونى كه در هر بازدم به بيرون فوران مى‏كند كم و كمتر مى‏شود و فاصله بين نفس‏ها نيز طولانى‏تر مى‏شود. شمر بن ذى الجوشن، لشكريان خويش را نهيب مى‏زند كه «چرا كار حسين را يكسره نمى‏كنيد؟» سپاهيان از همديگر سبقت مى‏گيرند و به طرف بدن نيمه جان و بى‏رمق حسين خيز بر مى‏دارند.

حصين بن تمين، تير به دهان مباركش مى‏زند. ابو ايوب غنوى، سر نيزه بر حلقوم شريفش مى‏كوبد. زرعة بن شريك با ضربت شمشير مچ دست او را قطع مى‏كند. سنان بن انس، با سنگدلى بالاى سر حسين مى‏آيد و نيزه خود را چندين بار در سينه و گردن او فرو كرده و بيرون مى‏آورد. عمر سعد،به مردى كه در كنارش ايستاده دستور مى‏دهد كه، «از اسب پياده شو و برو و حسين را راحت كن».

اما خولى بن يزيد، بر او سبقت مى‏گيرد و با شتاب به سوى حسين مى‏رود. همين كه مى‏خواهد سر حسين را جدا كند، رعشه‏اى بر بدنش مى‏افتد و پا به فرار مى‏گذارد. سنان بن انس، مى‏خواهد كار خولى را پى بگيرد. با قساوت تمام روى سينه امام مى‏نشيند تا سر از بدن جدا كند. اما چشمان نافذ امام، جرئت اين كار را از او مى‏گيرد، هراسان بر مى‏خيزد و از صحنه خارج مى‏شود.

اين بار شمر خود به قتلگاه مى‏آيد. براى درامان ماندن از تأثير شرم و حياء و يا ترس و دلهره ناشى از چشمان امام، بدن بى‏رمق حسين(ع) را به پشت برمى‏گرداند. شمشير را از قفا بر گردن فرزند زهرا(س) مى‏گذارد و مثل اره بر گردن مى‏كشد. لايه اوليه پوست گردن را مى‏شك افد. ولى هرچه بر گردن مى‏كشد، نمى‏برد. روى زانوها مى‏نشيندو با دو دست، دو طرف شمشير را مى‏گيرد و فشار مى‏دهد از شدت فشار استخوان گردن را مى‏شكند و با كشيدن سر، پوست و گوشت باقى مانده را از بدن جدا مى‏كند.

هلال بن نافع، از سپاهيان عمرسعد مى‏گويد:
دلم از تشنگى و مظلوميت فرزند رسول خدا(ص) به رحم آمد. رفتم تا در دم آخر جرعه‏اى آب براى حسين بياورم. هنگام بازگشت ديدم شمر هراسان و لرزان در حالى كه تلو تلو مى‏خورد پنجه در موهاى سر بريده‏اى كرده كه هنوز از رگهاى گلوى او خون مى‏چكد و به طرف ابن سعد در حر كت است. رو به من كرد و گفت: هلال ديگر به آب نيازى نيست، من او را سيراب كردم....(2)

خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد
بنياد صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم كه از اين حرف سوزناك‏
مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
خاموش محتشم كه از اين شعر خونچكان‏
در ديده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز
روى زمين به اشك جگرگون كباب شد(3)

و سيلعم الذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون


 پى‏نوشت‏ها:
1. در جنوب ايران به مراسم عزادارى و شيون و زارى گفته مى‏شود.
2. در نگارش متن فوق از منابع زير استفاده شده است:
مقتل ابن مخنف، ترجمه جواد سليمانى، لهوف (الملهوف على قتلى الطفوف) سيد بن طاووس. ترجمه سيد ابوالحسن ميرابوطالبى.
3. اشعار از محتشم كاشانى.


منبع: مجله پاسدار اسلام  ، شماره 290 بهمن 84