پرواز دل

به پاس دلاوري‌هاي
شهيد تحفص برادر جلال شعباني


پيام سردار باقرزاده
بسمه تعالي
  زنده نگاه داشتن ياد و خاطره شهدا به عنوان بزرگ حماسه‌سازان عرصه‌هاي انقلاب اسلامي و الگوهاي عملي در پيروي از خط نوراني انبياء و اولياء ‌خدا همواره از وظايف اساسي ره‌پويان طريقت عشق و هدايت است. چراكه نظاره بر خطوط نوراني زندگاني سراسر حماسه و ايثار آن عزيزان همانند نظر كردن بر ستارگان نوراني در دل شب ظلماني است كه ره‌جويان را به سر منزل مقصود هدايت مي‌كند.
  ياد و خاطره شهيدان، آن لنگرهاي با ثبات كشتي انقلاب، آن معامله‌گران بازار عشق، آن رودهاي خروشان خراميده بر پهن‌دشت صفا، همان‌هايي كه به درياي كرامت و رضوان الهي واصل شدند. آن رادمرداني كه در عهد با خداي خويش صادق و چون كوه،‌ عزمي استوار داشتند. آن‌هايي كه حيات جاودانه را در فناء في‌الله مي‌ديدند. همان‌هايي كه در نزدشان يك‌دم با خدا بودن به تمامي دنيا و مافيها مي‌ارزيد و در راه كسب رضاي او از هر آن‌چه خودي و خودخواهي‌ها بود بريده بودند. همان‌هايي كه دريچه ورود به آسمان قرب را خوب شناختند و به سوي آن پرواز كردند و اوج گرفتند و ما زمينيان را رها كردند و رفتند. همواره به عنوان يك وظيفه اساسي براي همه كساني كه از قافله شهدا بازمانده‌اند تجلي مي‌يابد. فلذا بر ماست تا در بزرگداشت يكي از آن جلوه‌هاي نوراني حق، يعني شهيد عزيز تفحص "جلال شعباني" ياد و ذكري داشته باشيم.
  جلال شعباني از جمله بسيجيان مخلص وگمنامي بود كه هيچ‌گاه بر او اين تصور كه چون اكنون جنگ تمام شد، پس بايد به سوي غنائم شتافت حاكم نشد. او كه با وجود قبولي در دانشگاه، ستاره اقبالش در طي مدارج علمي طلوع كرده بود؛ خورشيد حيات ابدي خويش را در ميدان جنگ جستجو كرد و دل و جان خويش را به راه ديگري هديه برد تا به رمز جاودانگي لاله‌ها پي ببرد. از اين رو، او ماه‌ها در ميادين مين سومار و مهران، ترس را مغلوب خود كرد تا راه و رسم جوانمردي و فتوت آشكار شود. او كه در پي پروانه‌‌هاي عاشق نور تا به قلاويزان هجرت كرده بود، بي‌آن كه پرواي سوختن داشته باشد، در طلب نور، چون ديگر پروانه‌‌ها سوخت وجسم و جان خويش را در راه جستجوي جويندگان حق فدا كرد؛ تا اين پيام براي هميشه تاريخ بماند كه: حيات معنوي و انساني هر ملتي به ميزان و محتواي حماسه هاي آن‌هاد بستگي دارد و در اين طريق نبايد از فداكردن حيات دنيوي خويش هراسي به خود راه داد.     يادش به خير و راهش پر رهرو باد.
سرتيپ2 پاسدار ميرفيصل باقرزاده
مسئول كميته جستجوي مفقودين
ستادكل نيروهاي مسلح
17/9/76

* * *

مقدمه
آفتاب شهادت غروب كرده و شفق رنگ باخته است، مهتابِ جانبازي نيمه‌جان شده و ستارگان جراحت كم‌سو گشته و با ظلمت آسمان در نبردي سرد به‌سرمي‌برند. زمين را تب گناه گرفته و زمانه در شعله‌هاي سركش بي‌مهري مي‌سوزد، دست‌هايمان دارند سمت بهشتي قنوت را فراموش مي‌كنند، لب‌هايمان كم‌كم عطر صلوات را از ياد مي‌برند و هر لب كه از عشق مي‌گويد و خود را با رايحه تكبير متبرك مي‌سازد، دوخته مي‌شود. سخن عشق گفتن قليل شده و عشق سخن‌گفتن كثير، خزف بر لعل پيشي گرفته و تغابن مفهوم خود را از دست داده است.
هر دلي كه عاشق است، با تير تهمت مجروح مي‌شود و هر سري كه سودايي معرفت خدا  اهل‌بيت (ع) مي‌شود به بالاي دار افترا و بهتان سپرده مي‌شود. غريب‌غوغايي است و عجيب طوفاني.
سپاه شب با چكمه‌هاي سياه خود بر بسيط روشن زمين رژه رفته و وجود نازنين نور را لگدمال مي‌كنند و در حسرت دسترسي به خورشيد در تلاشند تا به زعم خود فتيله‌اش را پايين بكشند.
سجاده‌‌ها در انزواي غريبي مي‌سوزند و افق‌هاي عطر‌آميز رحمت و رأفت ابراندود مي‌شوند. مسجدها در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي فراموشي و پيچ‌و‌خم‌‌هاي انزوا و معصوميت مانده‌اند، سكوت بر گستره شهر سايه گسترده است.
كفش‌هايمان انگار راه مسجد را گم كرده‌اند و مأذنه‌هاي شهادت از بلال‌هاي عشق تهي گشته است. مدينه فاضله دل‌ها در حسرت زلال اَسْهَدِ بلال عشق، در سوز و گدازند تا باده شين شهادت (اشهد) را با ساغر سين بلال سر كشند. عينك‌هاي ضدآفتابمان ديگر مانع از رؤيت حقيقت شده است. گلبرگ‌هاي ارزش‌مان را از دفتر ديروزمان كنده‌اند و روي آن معادلات ضدارزش امروزمان را نوشته‌اند.
قداست عشق تهديد مي‌شود و فضيلت عرفان تخريب. آه چه غربت غريبي است برادر! چه روزگار عجيبي! باغ شهادت پاييزي شده و درخت‌ها فرصت تنفس ندارند. بهار دارد از كتيبه فصل‌ها پاك مي‌شود. در برگ‌ريزان شهادت كه هيچ اميدي به رويش نيست، شقايق‌هايي مي‌دمند كه بعيد از تصورند و دور از محاسبه؛ اما هر محالي به دست دوست ممكن است و اين‌بار نيز تداخل فصل در فصل و در نهايت وصل در فصل.

آري تفحص بهاري است در پاييز شهادت كه گاه‌گاهي نسيم آن لاله مي‌پرورد و در روزگار غربت شهادت قربتي ايجاد مي‌كند. از قدح قربت كساني همچو (جلال شعباني) سيراب مي‌شوند كه در زمره تشنگان وصلند.

ـ در يك نگاه
ولادت: 1351 ـ همدان
نام: جلال
نام خانوادگي: شعباني ايل
ميزان تحصيلات: دانشجوي رشته حسابداري
سمت: بسيجي
مدت حضور در تفحص: بيش از سه ماه در مناطق عملياتي سومار ـ مهران
تاريخ و محل شهادت: 30/6/1374 در منطقه عملياتي قلاويزان مهران
علت شهادت: انفجار مين
محل دفن: باغ شهادت (گلزار شهداي همدان)

ـ زندگي‌نامه
بسم رب‌الشهداء و الصديقين
  جستجوگر نور، دانشجوي شهيد جلال شعباني در سال 1351 در روستاي آق‌تپّه نشر همدان ديده به جهان گشود. وي در سن 6 سالگي همراه خانواده‌اش به همدان هجرت كرد.
  تحصيلات ابتدايي جلال در دبستان شهيد موسوي و دوران راهنمايي تحصيلي وي در مدرسه شهيد خضريان سپري گشت. سپس تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان صدر ادامه داده و در سال 1371 موفق به اخذ ديپلم گرديد.
  شهيد جلال شعباني از همان ابتدا فردي پرشور و فعال بود و همواره در جهت تزكيه نفس و تعالي روح خويش تلاشي پي‌گير داشت.
  او چهره‌اي شاداب و نوراني داشت و در برخورد با دوستان، صميمي و گرم بود. چهره گشاده‌اش در برخوردها محبوبيت خاصي در دوستان ايجاد نموده بود.
  او يك‌بار در سال 66 به پادگان قهرمان همدان جهت آموزش نظامي اعزام شد ولي پس از اتمام دوره،‌ به علت كمي سن از اعزام به جبهه‌ها ممانعت شد.
  روح ايثارگر و متعالي جلال همواره در تكاپو بود و لحظه‌اي آرامش نداشت تا اينكه بعد از انجام خدمت سربازي، خود را براي كنكور و راه يافتن به سنگر دانش آماده ساخت و در اين راه نيز هميشه موفق شد.
از آن‌جا كه جلال سعي داشت در تمام سنگرها حضور داشته باشد در فاصله بين دو مرحله كنكور سال 74 توسط نمايندگي كميته جستجوي مفقودين ستادكل نيروهاي مسلح در همدان به   قرارگاه غرب مستقر در ايلام و از آن‌جا به منطقه عمومي سومار اعزام شد و مجدداً براي شركت در مرحله دوم كنكور به همدان بازگشت و با موفقيت در اين آزمون، دوباره به سنگر تفحص برگشت. اگرچه يقين داشت كه در كنكور موفق شده است ولي گويي راه اصلي خويش را در تلاش مقدس براي يافتن پيكر مقدس شهدا و پيوستن به آنان يافته بود و سرانجام در گرماگرم ظهر پنج‌شنبه 30/6/74 چون سرورش امام‌حسين (ع) سر خويش را در راه خدا تقديم نمود و در برخورد با سيم تله مين‌والمرا بازمانده از يزيديان عراق به ملكوت اعلا پيوست.
  او را در حالي يافتند كه دست راست وي تنها عضو باقي‌مانده از بدنش بود به حالت احترام بر روي بدنش قرار گرفته بود.
  آري او با احترام به مولا و مقتداي خود ـ حضرت اباعبدالله ‌الحسين (ع) به محضر ربوبي شتافت و با خون سرخ خويش،‌ بار ديگر مشام عاشقان شهادت به عطر دل‌انگيز روح‌بخش شهادت را معطر نمود.
روحش شاد و راه مقدسش پر رهرو باد.

پاي صحبت پدر شهيد
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم
  ـ تمام اعمال و رفتار جلال، از دوران كودكي‌اش در چارچوب قوانين اسلامي بود و تقيّد به مسائل اسلامي و قرآني از بدو تولد در وجودش نهفته بود. موردي را سراغ ندارم كه در خصوص رعايت وقت نماز و يا ديگر كارهايش به او تذكري داده باشم. چه‌بسا كه او با صغر سني‌اش نسبت به مسائل اسلامي پايبندتر از ما بود.
  در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان كه در يك پروژه ساختماني كار مي‌كرديم مهندس ناظر پروژه كه دست‌هايش در جيبش بود قدم‌زنان به طرفم آمد و گفت: «ببينم! توهم روزه‌اي؟» چون منظور او را فهميده بودم به جلال كه در حال آوردن كيسه گچ بود اشاره كرده و گفتم: «نه تنها من بلكه پسرم نيز روزه است.»
  مهندس نيشخندي زد و در حالي‌كه دستش را به پشت جلال مي‌كوبيد با حالتي تمسخرآميز گفت: «پسرجان! اينقدر خودت را اذيت نكن، برو روزه‌ات را بخور گناهش كردن من.»
  جلال كه آن‌وقت 13 سال بيشتر نداشت بلافاصله برگشت و گفت: «آقاي مهندس! گمانم شما در تحمل گناهان خويش به زحمت بيفتيد، حال آن كه قصد داريد گناهان مرا هم به گردن بگيريد.»
  مهندس كه انتظار چنين جوابي را نداشت سرصحبت را عوض كرد و از آن‌جا دور شد.
  ـ ظرافت خاصي بر اعمال و رفتار او جاري بود. هميشه سعي داشت با منطق و عطوفت با مسائل برخورد كند. وقتي به بچه‌ها اصرار مي‌كردم تا در جلسات قرآن شركت كنند مانع‌ام مي‌شد و مي‌گفت: اصرار باعث مي‌شود تا بچه‌ها از قرآن جري شوند، بايد خودشان با تمايل خويش در اين جلسات شركت نمايند.
  و يا وقتي موقع كار روي پروژه‌هاي ساختماني، همسايه‌ها وسايلي را از ما مي‌خواستند و ما از دادن آن امتناع مي‌ورزيديم، مذمت مي‌كرد كه چرا فلان چيز را نداديد در حالي‌كه او الان مستأصل است و اين اخلاق او نشان از بي‌تفاوتي‌اش نسبت به امور دنيوي بود. و هر ازگاهي توصيه مي‌كرد: "مبادا اين چندروز دنيا را محكم بچسبيد، تا مي‌توانيد به نيازمندان كمك كنيد و از آزار و اذيت ديگران بپرهيزيد."
  ـ خصوصيات اخلاقي خيلي بارزي داشت. هيچ‌وقت در خواسته‌هايم از او جواب سربالا نشنيدم،‌ و اگر كاري مي‌خواستم كه از عهده‌اش خارج بود، سرش را پايين مي‌انداخت و به تمام گفته‌هايم گوش مي‌كرد، سپس با دليل و برهان علت عدم امكان كار را به مادرش توضيح مي‌داد.
  ـ زماني كه در پادگان امام حسين‌(ع) مشغول خدمت سربازي بود، با اين كه مي‌توانست به راحتي شب‌ها در آن‌جا بخوابد اما اين كار را نمي‌كرد و هر شب به خانه مي‌آمد و صبح زود مي‌رفت. وقتي سرزنشش مي‌كردم مي‌گفت: در پادگان دلم مي‌گيرد و آرزو مي‌كنم كه در جبهه باشم. اصرار او به مسئولين به حدي رسيد كه او را به منطقه سرپل ذهاب در گيلان غرب منتقل كردند.
  ـ مشكل مي‌توانستي شبي را پيدا كني كه صداي گريه‌هاي او در نماز شبش در فضا نپيچد. وقتي علت اين همه گريه را مي‌پرسيدم مي‌گفت: سخن گفتن با خداي خويش را با اشك ديده دوست دارم.
  در شب‌هاي سرد زمستان جهت شركت در نماز جماعت مسجد ميرزاتقي، مسافت زيادي را مي‌پيمود، در حالي‌ كه در نزديكي منزل ما هم مسجد بود اما مي‌گفت: اقامه نماز در آن‌جا برايم دلچسب‌تر است و نيز موعظه‌هاي امام جماعت مسجد. مراسم دعاي كميل، دعاي ندبه و زيارت عاشورا از جمله مراسم‌هاي مورد علاقه و دائمي او بودند.
  ـ‌ تازه از دانشگاه در رشته حسابداري قبول شده بود و اين بهانه‌اي بود تا او را به ماندن و ادامه تحصيل وادار كند اما حريف‌اش نبودم، مي‌گفت: بايد بروم منطقه، تسويه كنم و بعد بيايم. اما آن زمان ما نتوانستيم اين «تسويه» او را تفسير كنيم.
  گفتم:‌ باش تا يك گوسفند قرباني كنيم بعد برو. گفت: مگر مي‌خواهيد گوشت آن ‌را بدون حضور من ميل فرماييد. خلاصه هر بهانه‌اي تراشيدم، جواب‌هاي او كارسازتر بود.
   ـ دو ماهي مي‌شد كه در گروه تفحص فعاليت مي‌كرد اما ما بي‌خبر بوديم. فكر مي‌كردم كه در كارخانه پلاستيك سازي پدر دوستش كار مي‌كند اما بعد فهميديم كه در منطقه مهران با گروه تفحص مشغول تجسس پيكر مطهر شهداء است.
  اعمال و رفتار او نشاني از ماندن نداشت و جذبه‌هاي دنيا هم نتوانستند راه آسماني را بر او تنگ كنند.
  ـ در مراسم سوگواري تمام شهداي مطهر حضور مي‌يافت و عكس يا اعلاميه آن‌ها را به منزل مي‌آورد و در ديوار اتاقش نصب مي‌كرد.
  شب‌ها با دوستانش به باغ بهشت (گلزار شهداء) مي‌رفت و در قطعه شهداء در قبرهاي خالي مي‌خوابيد و از دوستانش خواهش مي‌كرد تا سنگ‌ها را روي قبر بگذارند، آن‌گاه با خداي خويش به راز و نياز مي‌پرداخت و با اين‌كارزش حضور در پيشگاه الهي را تجربه مي‌كرد.
  جلال از حيث مادي هيچ كمبودي نداشت تا محرك او در رفتن به جبهه باشد. و تنها كمبود جلال "وصال" بود كه آن را هم با شهادتش تكميل كرد. وقتي شهيد شد، تنها تكه كاغذي از خود برجاي گذاشت كه: راه شهادت هيچ‌گاه بسته نيست بلكه ما هنوز لايق آن نشده‌ايم و در صورت رسيدن به اين مقام عظيم "پرواز" به آساني ميسر خواهدشد.
  ـ در خاتمه به تمام عزيزان به خصوص مسئولين عرض مي‌كنم مواظب باشند كه خون شهدا پايمال نشود و بدانيد كه اگر خداوند ياري نكند و اگر شهدا مدد نكنند ما در لجن‌زار دنيا غوطه‌ور مي‌شويم.

 

پاي صحبت مادر شهيد
   با سلام به پيشگاه آقا امام زمان (عج)
  ـ همين‌طور نگران و منتظر نشسته بودم و با خود فكر مي‌كردم كه مبادا پدرش دير برسد و جلال رفته باشد. ناگهان صدايي خيالاتم را درهم ريخت. درب را گشودم. جلال همراه پدرش بود اما خيلي پريشان و عصباني به نظر مي‌رسيد. سرش را پايين انداخت و با چهره‌اي گرفته يك‌راست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آن‌جا حبس كرد. اين چندمين بار بود كه او را از رفتن به منطقه بازمي‌دشتيم.
  روز سوم از اتاقش بيرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آن‌چنان علاقه و شور وافري به جبهه از خود نشان داد كه يقين كردم ديگر نمي‌توانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.
... در دانشگاه امام محمد باقر (ع) قبول شده بود اما چيزي به ما نمي‌گفت، جز اين كه مي‌روم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم. چهارماهي گذشت تازه متوجه شدم از او تعهد گرفته‌اند كه بعد از اتمام تحصيلاتش، چهارماه در كردستان خدمت كند و اين همان چيزي بود كه او سال‌ها دنبالش مي‌گشت. اما من نمي‌توانستم اين مدت، دوري او را تحمل كنم و اگر قطرات اشكم با من همراه نمي‌شدند امكان نداشت كه بتوانم حريفش باشم.
... از آن روز دو سالي مي‌گذشت و جلال خدمت سربازي‌اش را تمام كرده بود. روزي آمد و گفت: مادر! مي‌‌خواهم براي كار در كارخانه پلاستيك‌سازي پدر دوستم، به تهران بروم. گفتم: نيازي نيست اگر به پول نياز داري من چند قطعه طلا دارم كه آن‌ها را مي‌فروشم.  
  گفت: نه! مشكل فقط پول نيست، من نمي‌توانم بي‌كار بمانم و بايد بروم. يك آدرس الكي هم داد تا من مطمئن باشم كه او براي كار مي‌رود.
... بيست‌و‌نه روز گذشت. اما روزي كه او به خانه آمد پوست سياه و رنگ‌ و رو رفته‌اش جاي هيچ توجيهي باقي نگذاشت كه او در كارخانه كار مي‌كرده است. خيلي ناراحت شده و گفتم: جلال! تو چرا با من رو راست نيستي؟ چون حالت عصباني‌ام را ديد گفت: آري مادر! من در منطقه بودم. و براي اين كه از نگراني و حساسيتم بكاهد گفت: وظيفه من تنها كار كردن روي بيل مكانيكي است. و در اين مدت گواهينامه رانندگي هم گرفته‌ام. اصلاً مي‌‌داني مادر! كاري كه براي خدا و شهداست نبايستي كه همه بدانند.
  با چنان شور و شوقي به توصيف منطقه پرداخت كه تصوراتم را نسبت به منطقه جنگي عوض كرد. اما هر طوري بود او را يك ‌ماهي از رفتن به منطقه منصرف كردم تا اينكه مرحله اول كنكور سراسري قبول شد. اين بهانه‌اي بود تا او را به درس‌خواندن تشويق كنيم. او هم با جديت تمام شروع كردبه آماده شدن براي مرحله دوم كنكور.
... مرحله دوم هم تمام شد ولي احساس مي‌كردم كه جلال در فضاي ديگري سير مي‌كند... آن‌ شب به يك مجلس عروسي دعوت داشتيم . همه آماده مي‌شدند تا سر وقت به مجلس برسند.
گفتم: جلال آماده‌اي؟
گفت: آري.
  وقتي از منزل خارج مي‌شديم، از لباس پوشيدن جلال يكّه خوردم. لباس‌هاي بسيجي‌اش را پوشيده و ساكش را هم برداشته بود.
گفتم: جلال!‌ كجا؟
گفت: مادر! حال عروسي رفتن ندارم و بايد زودتر به منطقه بروم.
  سخنان او خيلي غيرمنتظره بود اما گريزي نبود و اصرار من سودي نبخشيد.
... هر روز از منطقه، تلفني تماس مي‌گرفت و براي اينكه دلگير نشوم خيلي شوخي مي‌كرد. در لابلاي شوخي‌هايش آنقدر از شهيد و شهادت مي‌گفت كه ديگر برايم عادي شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم كه او با اين رفتارش، براي پرواز خود زمينه‌چيني مي‌كند.
  يادم مي‌آيد روزي كتابي را با خود آورد كه مربوط به شهيدي بود كه سرش را دموكرات‌ها بريده بودند. همواره اين كتاب را با خود داشت و وقتي آن را مطالعه مي‌كرد احساس عجيبي پيدا مي‌كرد. مي‌گفت: خوشا به سعادتت! خداوند چقدر بايد اين بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را "بي‌سر" به درگاهش بپذيرد، آيا روزي فرامي‌رسد كه چنين سعدتي نصيب من هم شود؟
  به ياد د‌ارم وقتي صحبت از عروسي او شد، گفت: مادر!‌ هر وقت هوس كردي دامادي پسرت را ببيني بيا به باغ بهشت. (گلزار شهدا)
  بار آخر كه از منطقه زنگ زد گفت: مادر ما را به ديدار آيت‌الله خامنه‌اي مي‌برند. گفتم: خدا را شكر، در تهران كه كارت تمام شد حتماً بيا منزل، گفت:‌مادر!‌ معلوم نيست.
  از تهران زنگ زد و گفت: مادر! اسمم در روزنامه نيست و نتوانسته‌ام در مرحله دوم قبول شوم، گفتم: مسئله‌اي نيست جانت سلامت باشد. سپس گفت:‌مادر! شوخي مي‌كنم رشته حسابداري دانشگاه همدان قبول شده‌ام.
  از اين حرف او بسيار خوشحال شدم و اشتياقم براي ديدن او بيشتر شد؛ و آن شب به انتظار ديدن جلال سر به بالين گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسيده بود ولي براي اينكه ما را بيدار نكند شب را در پشت بام خوابيده بود، البته اين بار اولش نبود قبلاً هم وقتي از مجلس عزاداري يا سخنراني دير به منزل مي‌آمد همين كار را مي‌كرد.
  صبح كه براي نماز بيدار شدم به نظرم آمد كه سايه‌اي از ديوار رد شد. همين كه بلند شدم جلال را ديدم كه وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعاي ندبه و زيارت عاشورا پرداخت. تشكي را كه برايش آورده بودم جمع كرد و زير سرش گذاشت و نوار نوحه‌اي كه مربوط به حضرت علي (ع) و يتيمان كوفه بود در كاست ضبط قرار داد،‌ لحاف را رويش كشيد و خوابيد. همان كاري كه بيشتر اوقات مي‌كرد. خصوصاً در روزهاي آخر عمر شريفش هرچه عكس دوستان شهيدش بود در ديوار اتاق نصب مي‌كرد. اصلاً در اعمالش تغيير خاصي مشهود بود حتي روزي به من گفت: چرا لباس‌هاي رنگارنگ مي‌پوشيد. آيا فكر بچه‌هاي فلاني را كرده‌ايد كه قادر نيستند لباس ساده‌اي بپوشند؟
  جلال اجازه نمي‌داد به كسي بگوييم در كميته جستجوي مفقودين كار مي كند، به خود ما هم چيز زيادي نمي‌گفت و فقط از دوستانش مطلع مي‌شديم. تنها در آخرين رفتنش بود كه خودش به فعاليت در تفحص شهدا اعتراف كرد، توأم با خاطره‌اي كه هر دو ما را محزون ساخت.
مي‌گفت:
"مادر! وقتي مشغول تفحص بوديم دو پيكر مطهر را يافتيم كه دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشكه كرده و زنده به گور كرده بودند."
  قيافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاك نخواهدشد، وقتي خاطره را تعريف مي‌كرد، چهره‌اش كاملاً‌ سرخ شده بود...
  سه روز به همين منوال گذشت. باز ساك و وسايلش را برداشت و عزم رفتن كرد. گفتم: جلال! مگر تو چند روز ديگر به دانشگاه نمي‌روي؟
  گفت: مادر! طاقت ماندن ندارم و بايد بروم.
  هرچه التماس مي‌كردم به خيالش نمي‌رفت، من حرف مي‌زدم و او قدم برمي‌داشت. عصباني شدم، گفتم: جلال!‌ مگر با تو نيستم، چرا فكرت به حرف‌هاي من نيست و هي حرف‌هاي خودت را تكرار مي‌كني؟
  چون حالت من را ديد، نشست و كمي با من حرف زد، اصلاً طوري حرف زد كه عصبانيتم را فراموش كرده و راضي به رفتنش شوم. حالا او روبرويم ايستاده بود و مي‌خواست آخرين خداحافظي را بكند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود، حالتش خاطره‌اي را در دلم زنده مي‌كرد: "در زمان جنگ چند ماهي از ميهماني‌اي كه به فرماندهان آموزش خود در خانه داده بود مي‌گذشت. روزي آمد و گفت: مادر! يكي از فرماندهاني كه آن‌شب در خانه ما مهمان بودند شهيد شد. چند ماه بعد دوباره با حالتي پريشان آمد و گفت:‌ مادر دومي هم شهيد شد. تا اين را گفت شتابان خود را به آشپزخانه رساند، پوكه‌اي را كه در دست داشت روي شعله گاز گذاشت تا پوكه سرخ شد،‌ آن‌ را با انبر دست برداشت و بازوانش را داغ كرد. "او نمي‌خواست كه «شهادت» را لحظه‌اي از ياد ببرد. جلال با آرزوي شهادت زندگي مي‌كرد."
  خداحافظي سختي بود. خداحافظي مادر با فرزندي كه به دلش برات شده بود فرزندش چند روز بعد يقيناً به ديدار خدا خواهد شتافت.
... صبح پنج‌شنبه كه در خانه مشغول كار بودم،‌ يك دفعه طوفاني خشن پنجره‌‌ها را به هم كوبيد و گرد و خاك در اتاق پيچيد. يكه خوردم و يك‌باره دلم ريخت. شب هم كه به مجلسي دعوت داشتيم، بيش از چند دقيقه نتوانستم تحمل كنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: اعظم!‌ حالم خيلي خراب است، اما ديدم اعظم بد‌حال‌تر از من است.
  صبح روز بعد كه از خواب بيدار شدم، يك‌دفعه به يادم آمد كه جلال امروز زنگ نزده است. بلافاصله گوشي را برداشته و به شماره‌اي كه داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش كردم كه به محض آمدن با منزل تماس بگيرد. خيلي منتظر شدم تا صداي جلال را بشنوم، اما انتظارم بي‌خود بود. صبح روز بعد براي ديدار به منزل يكي از اقوام رفتم، اما در راه هر كه مرا مي‌ديد صورتش را از من مي‌پوشاند و مي‌گريست. وقتي به خانه برگشتم، ديدن همه اقوام در خانه، به نگرانيم افزود. با بغضي گرفته پرسيدم: چه خبر است؟ هر كسي چيزي مي‌گفت، اما هيچ‌كدام واقعيت نداشت؛ مگر اين‌كه به نگرانيم مي‌افزود. هيچ‌كس نمي‌توانست خبر شهادت جلال را بدهد. بعد از اصرار زياد من گفتند كه پاي جلال قطع شده است. اما ديگر واقعيت كاملاً برايم روشن شده بود، گفتم: جلال پسر من است و مي‌دانم كه او كسي نيست كه ديگر پا به اين شهر بگذارد. جلال شهيد شده و به آرزوي خود رسيده است. آن لحظه خداوند صبر عجيبي را بر من عطا فرمود. بر خلا‌ف انتظار اقوام، آن‌ها را من دلداري مي‌دادم كه شهيد گريه ندارد، صلوات بفرستيد،‌ اللّهم صلّ علي...
  جلال!‌ من هميشه سر نمازم از خدا توفيق شهادت مي‌طلبم، آن هم شهادتي مثل شهادت تو. فرزند دلاورم! اگرچه داغ فرزند بسيار سنگين است،‌ اما آفرين بر تو كه شهادت را برگزيدي. شهادتت مبارك.

ـ پاي صحبت خواهر شهيد
   باغ سرسبز و زيبايي بود. شاخه‌ها را كنار زدم. حضرت امام خميني (ره) را ديدم كه در وسط باغ نشسته بودند. تا چشمشان به من افتاد، فرمودند: دخترم! جلوتر بيا.
  نزديك‌تر رفتم. گوشواره‌اي را از داخل جعبه‌اي كه در كنارشان بود بيرون آورد و به طرف من گرفته و فرمودند: دخترم!‌ اين براي تو است.
  گفتم: مال من؟!
  فرمودند:‌ آري دخترم.
  سپس ايشان شروع به گريه كردند. گفتم: اماما! چرا گريه مي‌كنيد؟
  فرمودند: مگر نمي‌داني امروز پنج‌شنبه است و بايد ياد شهيدان كرد؟
  از خواب پريدم. اما از خوابي كه ديده بودم،‌ چيز زيادي نفهميدم....
  آخرين باري كه عازم منطقه بود، برگشت و با حالت خاصي گفت: شما هم به زودي جزء خانواده شهدا خواهيد شد.
  از اين حرف غيرمنتظره جلال تنم لرزيد و بي‌اختيار اشك از چشمانم سرازير شد، اما او نتوانست در آخرين رفتنش هم، ناراحتي مرا تحمل كند و با طبع شوخي كه داشت مرا وادار به خنده كرد:
ـ خواهر!‌ شوخي كردم ما كجا شهادت كجا! من كه لياقت شهادت ندارم.
  اما من مي‌دانستم كه او لايق شهادت است، چرا كه اعمال و رفتارش چنين گواهي مي‌داد.
  تا فرصت را مناسب مي‌ديد مرا به رعايت حجاب و استواربودن در مصائب زندگي سفارش مي‌كرد و مي‌گفت:
  مبادا مسائل پيش پا افتاده و زود‌گذر زندگي تو را مشغول خود سازد. آن‌چه ماندني است، ايمان، تقوي،‌ ايثار و كمك كردن به ديگران است. سعي كن از تو نرنجند،‌ حتي در مقابل ديگران خوبي كن تا آن‌ها به اشتباهشان پي ببرند...
  شبي كه براي جلال شب آخر بود، در خواب ديدم كه سوار بر تويوتا بر افق مي‌تازد. هر چه دنبالش دويدم به گردش هم نرسيدم. ايستادم،‌ چشمم به دسته‌گل زيبايي افتاد كه كنارم بود. تا خواستم ببويمش،‌ پرپر شد و به زمين ريخت. صبح پنج‌شنبه كه در دبيرستان خبر شهادت جلال را به من دادند،‌ تمام خواب‌ها برايم تفسير شد. حال بر خود مي‌بالم كه خواهر چنين شهيد بزرگواري هستم و به پدر و مادرم تبريك مي‌گويم كه چنين فرزند دلاوري را تربيت و تحويل جامعه داده‌اند. به تمام خواهران توصيه مي‌كنم كه جهت حراست از خون شهدا، به رعايت حجاب توجه وافري داشته باشند.


شهيد شعباني در كلام ياران
 

«فردا نوبت من است» 
                                                                     خاطره‌اي از برادر قاسم خدمتي    ‌
   سلام بر شهيداني كه حسين‌وار جهت بارور كردن درخت اسلام، از جان خود مايه گذاشتند و با خون خويش از دشت‌هاي خوزستان گرفته تا قله‌هاي سر به فلك كشيده غرب را سيراب نمودند.
  شهيد جلال شعباني به بيت‌المال حساسيت بسيار زيادي از خود نشان مي‌داد. روزي به اتفاق هم از قرارگاه ايلام به سمت مقر مهران در حركت بوديم. ماشين با سرعت زيادي به پيش مي‌تاخت. جلال رو به من كرد و گفت:‌ قاسم! آهسته بران كه ماشين بيت‌المال است، بايستي در استفاده از آن دقت كنيم.
  يكي از روزها كه توفيق يافته بوديم به ديدار مقام معظم رهبري برويم، ‌راهي بيت بوديم كه در ميان راه، جلال از من خواست تا روزنامه‌اي تهيه كنيم. جلال آن سال در كنكور شركت كرده بود و منتظر نتايج بود. روزنامه را تهيه كرديم. اسم جلال جزو قبول شدگان كنكور درج شده بود. به او گفتم: "خوش به حالت كه قبول شدي!" آهي كشيد و گفت: "اميدوارم كه در كنكور آخرت هم قبول شوم."
  بعد از ديدار مقام معظم رهبري، به سمت منطقه حركت كرديم.
  چندروز قبل از شهادت ايشان،‌ خبر مجروح شدن يكي از بچه‌هاي گروه تفحص را به ما دادند. كنار هم نشسته بوديم كه جلال برگشت و گفت: منطقه سومار يك مجروح از ما گرفت، منطقه ميمك نيز همين‌طور و فردا نوبت منطقه ماست. هركدام از بچه‌ها،‌ اين پيش‌بيني جلال را حواله به خود مي‌كردند كه اين شهيد بزرگوار برگشت و گفت: "‌بي‌خود به دلتان وعده ندهيد! فردا نوبت خودم است."
  صبح با احتياط كامل وارد عمل شديم تا اتفاقي نيفتد. عازم مقتل شهدا بوديم. حدود ساعت 11 صبح بود كه جلال از تشنگي خود سخن گفت و به سوي كلمن آب رفت. همين لحظه پيكر مطهر شهيدي را از زير خاك بيرون آورديم. همه توجهات جلب شهيد و جمع‌آوري پيكر او شده بود كه ناگهان، صداي انفجاري به گوشمان رسيد. جاي جلال در جمع‌مان خالي بود. به سمت انفجار دويديم. با رسيدن به محل جلال را غرق به خون روي زمين ديديم. حرف‌هاي ديشب جلال يك‌آن در ذهنم تكرار شد: "فردا نوبت من است"، "فردا نوبت من است." در محل انفجار پيكر خونين و پاره‌پاره جلال در منطقه نقش زمين بود. دست راست جلال تنهاترين عضو سالم از پيكر، بر سينه‌اش بود و جلال آسماني شده و قبولي در كنكور شهادت را دريافت كرده بود.

"جبهه نرفته شهيد شده بود"
خاطره‌اي از برادر علي قره‌باغي
  در پايگاه مقاومت بسيج دبيرستان شهيد صدر بود كه با چهره‌اي نوراني و مصمم آشنا شدم. در همان برخورد اول، با رفتار گرم و صميمي‌اش مرا شيفته خود كرد. پايگاه مقاومت بسيج محفلي بود براي بچه‌هايي كه دلشان بر مدار تقوي،‌ صداقت و عشق و ايمان مي‌چرخيد. بر همين مدار بود كه دوستي من با جلال روز به روز تنگ‌تر و صميمي‌تر مي‌شد. انگار كه ساليان درازي است كه همديگر را مي‌شناسيم و در يك كوي و برزن بزرگ شده‌ايم.
  دل مشغولي همه اعضاي پايگاه و به خصوص جلال،‌ جنگ و شهادت بود. اين شهيد بزرگوار،‌ بارها براي ثبت نام و اعزام به جبهه، به بسيج مراجعه كرده بود و هر بار به بهانه كوچكي از اعزام او جلوگيري به عمل آمده بود. منتهي عزم راسخ جلال، مانع از آن بود تا در برابر چنين موانعي قد خم كند.
  اوايل سال 67 بودكه با اصرار و تأكيد فراوان، موفق به دريافت كارت به جبهه گرديد. بنده هم در آن اعزام حضور داشتم. قرار شد شب را  در يكي از روستاهاي همدان استراحت و سپيده‌دمان، به صورت يكپارچه و رسمي،‌ از داخل شهر عازم شويم. يادم هست آن شب، جلال از فرط شادي و خوشحالي در پوست خود نمي‌گنجيد. خون در رگ‌هاي صورتش دويده و حالت خاصي به او داده بود. نمي‌توانست باور كند فردي كه لباس بسيجي پوشيده و پيشاني‌بند بسته، كسي نيست جز خودش!‌ در خلسه مستانه‌اي فرو رفته بود و در آسمان ها پر مي‌زد. انگار كه جبهه نرفته،‌ شهيد شده بود. از همه تعلقات دنيا همين يك جسم را داشت كه آن را نيز مي‌برد كه قرباني كند. اما حيف كه اين شادي و شعف جلال به خاطر اعزام به جبهه ديري نپاييد. بستگان جلال سر رسيدند و او را هر طوري بود برگرداندند. جلال را مي‌ديدم كه اشك‌ريزان، با سوز و گداز تمام، اصرار فراواني به ماندن داشت. ديدن اين‌كه بستگان جلال او را به خانه مي‌برند، برايم سخت بود. من كه به عشق و علاقه جلال براي حضور در جبهه واقف بودم، نمي‌توانستم باور كنم كه سعي و تلاش فراوان وي براي اعزام به جبهه، به اين چنين سرنوشتي دچار گردد.
  شادابي، شجاعت، توان و روحيه خستگي ناپذير جلال، براي همه ثابت شده بود.
  پادگان "شهيد قهرمان" همدان از پذيرايي بسيجيان جان بر كف براي طي دوره آموزشي 45 روزه به خود مي‌باليد. من و آقا جلال جزء‌ يك گروه آموزشي بوديم. برادران مربي با همت تمام، اصول لازم تاكتيك و ديگر كلاس‌هاي آموزش نظامي را رديف به رديف اجرا كردند سعي بر اين بود كه در طي دوره، بچه‌ها را از لحاظ بدني و رزمي به حد بالايي برسانند.
  يادم هست كه يكي از روزها، پس از اقامه نماز صبح، ما را به صف كردند و تا عصر، بي‌وقفه آموزش‌هاي رزمي و تمرين‌هاي بدني بسيار سختي را به اجرا گذاشتند و خورشيد كه سپيده دمان ناظر اين صحنه‌ها بود، آرام آرام داشت غروب مي‌كرد. هر يك از بچه‌ها با تن رنجور و خسته از يك روز آموزش سخت و طاقت‌فرسا، دراز كشيده بودند تا استراحتي كرده باشند. در اين اثنا كه حتي ناي حرف زدن نيز از بچه‌ها بريده بود، جلال سرحال و با شادابي خاصي بلند شده و به شوخي گفت: "اين مربي‌ها اصلاً نمي‌توانند آدم را خسته كنند! من كه تازه داشتم گرم مي‌شدم."
  شنيدن اين سخنان از كسي كه به لحاظ سن و قد و قامت، كوچك‌ترين عضو خانواده آموزشي بود، همچون نسيم خنكي خستگي مفرط را از بچه‌ها زدود و شادابي خاصي به جمع ما بخشيد.


اشك وصال
خاطره از برادر حاج دهقان
  نماز جماعت تمام شده بود. عده‌اي از افراد نوافل را به جا مي‌آوردند. بعضي نيز ميزگرد دوستانه‌اي تشكيل داده و به صحبت مشغول بودند. فردي با چهره بشاش و خندان پيش آمد و در حالي كه دست مي‌داد،‌ گفت: «تقبل‌الله». اين دعا چاشني آشنايي من با جلال شد. روزها مي‌گذشت و هرچه برخوردهايمان زيادتر مي‌شد، بيشتر به عمق وجود او واقف مي‌شدم و حسنات وجودي‌اش باعث مي‌شد تا علاقه ام به او بيشتر شود. البته بر خلاف ميل باطني‌ام پيش مي‌رفتم. دل،‌هنوز داغ‌دار فراق بسياري از دوستان بود كه پس از سال‌ها انس و الفت،‌ به آسمان‌ها پر كشيده بودند. تصميم گرفته بودم كه ديگر با كسي صميمي نشوم. ولي خواست خدا باعث شد هر چه برخوردهايمان زيادتر مي‌شد، بيشتر به او علاقه‌مند مي‌شدم. معمولاً شب‌ها ساعاتي را در هواي پاك مهران به قدم زدن و صحبت كردن مي‌پرداختيم. حرف‌هاي او بوي صفا مي‌داد. هميشه محور صحبت‌هايش شهيدان بود. وقتي خبر قبول شدنش در دانشگاه را شنيدم،‌ خيلي دلم گرفت! از اين كه دوستي صميمي را از دست مي‌دادم، خيلي ناراحت بودم. براي ثبت نام در دانشگاه به مرخصي رفت. چندروزي نگذشته بود كه دوباره بازگشت. خيلي خوشحال بود، مي‌گفت: خدا را شكر كه تحصيلاتم از بهمن ماه شروع مي‌شود و مي‌توانم يكي دو ماه ديگر در منطقه بمانم.
... طبق معمول همه شب بعد از صرف شام به قدم‌زني در منطقه پرداختيم. هواي مهران در شب‌هاي تابستان بسيار باصفا بود. جلال در آن شب به ياد ماندني، خيلي شوخ‌‌طبع و با نشاط بود و زياد سر به سرم مي‌گذاشت. به او گفتم: جلال تو با اين شلوغي و شوخ‌طبعي‌هايت شهيد بشو نيستي. با شنيدن اين سخن، لحظاتي سكوتي عميق بين ما حكم‌فرما شد. آهسته سرش را بالا آورد  و با چشماني كه اشك وصال در آن حلقه زده بود خيلي آرام ولي قاطع و مطمئن جواب داد: «نه حاجي! اين حرف‌ها نيست. من هم شهيد مي‌شوم.» با خودم گفتم اي كاش زبانم لال مي‌شد و اين جمله از زبانم جاري نمي‌شد.
  حدود دو هفته از اين قضيه سپري مي‌شد، يك شب در حياط ستاد موكتي پهن شده بود و بچه‌ها مشغول خودن چايي بودند. جلال آن شب حالت عجيبي داشت و با شب‌هاي ديگر فرق مي‌كرد. ناخودآگاه به دلم افتاد نكند روزي شهيد شود و من از حرف‌هايي كه زده‌ام دلگير شوم.مي‌خواستم حلاليت بطلبم. جلال كه گويي منظورم را فهميده بود، با لبخند پرمعنايي دل آشفته‌ام را آرام كرد. جلال آن شب صحبت‌هاي عارفانه‌اي داشت. احساس مي‌كردم كه جلال، جلال هميشگي نيست. چهره‌اش نوراني‌تر شده و حرف‌هاي تازه‌اي براي گفتن داشت. حرف‌هايي كه تا به حال نشنيده بودم. هنوز به اذان صبح مانده بود كه خداحافظي كرد و براي رازو‌نياز شبانه با معبودش،‌ مرا در فضاي بهت‌آور اعمالش رها كرد و رفت. ديگر او را نديدم تا اينكه روزي مصطفي تماس گرفت و گفت: جلال هم به ملكوت اعلي پيوست. باورم نشد،‌ في‌الفور خودم را به ايلام رسانده و به ستاد رفتم. مهدي را يافته و از او به اين اميد كه آن‌چه شنيده‌ام دروغ باشد ما وقع را پرسيدم.
  از بس گريه كرده بود، چشمانش باد كره و قرمز شده بود. مشاهده حالات مهدي همه چيز را برايم روشن ساخت:‌ جلال سرش را بر بال ملائك گذاشته و از اين دنيا پر كشيده و رفت. من ماندم و سوز جدايي و بار مسئوليت و.......

لحظه شهادت

به نقل از برادر: مهدي نوري
  پنج‌شنبه مورخ 30/6/1374 پس از اقامه نماز صبح، نشسته بوديم و بچه‌ها هر كدام در افكار خود غرق بودند. در همين حال رو به بچه‌ها كرده و گفتم:‌ از هر مقري در منطقه‌هاي غرب و جنوب،‌ خبر شهادت يا مجروحيت يكي از اعضاء تفحص به گوش مي‌رسد. اما امروز ديگر نوبت ماست. صحبت روي همين موضوع ادامه داشت. پس از صرف صبحانه، عازم پاي كار شده و با بيل مكانيكي كار ديروز را ادامه داديم. بايستي كانال‌ها و سنگرها را بيل مي‌زديم. حدود ساعت 11 صبح بود كه پيكر مطهر شهيدي از تبار عاشورائيان، نمايان شد...
  صداي صلوات و شكرگزاري گروه، فضا را عطرآگين ساخته بود. اين شهيد بزرگوار كه متعلق به لشكر 14 ثارالله كرمان بود، آن روز را براي ما متبرك گردانيد. در حال جمع آوري بقاياي پيكر شهيد، متوجه جلال شدم كه شانه‌‌هايش تكان مي‌خورد و همراه با اشك‌هايش،‌ شكر خدا را بر زبان جاري مي‌ساخت. كار همچنان ادامه داشت. نيم ساعتي نگذشته بود كه ناگهان صداي انفجاري در فضاي منطقه پيچيد. خود را سريعاً‌ به محل انفجار رساندم. پيكري غرق به خون روي زمين افتاده بود. جلال را ديدم كه پيش پايش فرشي از نور گسترده شده بود تا به عرش خدا. او رقص در برابر مرگ را عملي مي‌ساخت. در حالي‌كه اشك از چشمانم جاري بود،‌ ديدم دست راست جلال، كه تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود،‌ به حالت احترام و با آرامش خاصي بر روي سينه‌اش افتاد و روح مطهرش،‌ به سوي حضرت دوست شتافت.
  جلال همانند مولايش حسين(ع) بدون سر، با سينه‌اي سوراخ و دست و پايي قطع شده بسان پرنده‌اي عاشق و خونين به سوي معشوق پر كشيد و ما زمينيان را در حسرت وانهاد.

قطعات ادبي و شعر
چكامه دلتنگي‌ها
  دست‌هاي تو منتهاي دلتنگي من است. و اكنون تو تمام دلتنگي مرا با خود مي‌بري. خاك آيا تو را دوست‌تر خواهد داشت؟ بي‌گمان چيزي در آن‌سوي افق ديده‌اي كه چشم را از ديدن جهان فروبسته‌اي. با من بگو افق‌هاي دلتنگي تو كدام سوست. لحظه‌هاي تو روح مرا تا روياي دلتنگي برد. آن‌هنگام كه چشم‌هايت را ازما دريغ كردي. جلال؛‌ اي تمام قامت جلال! اي شكوه بي‌پايان.
با من بگو چه رازي بود كه گام‌هايت تو را تا خاكريزها برد و چه اندوهي بود كه تاب ماندن را از تو گرفت. و در آن دقايق داغ تنهايي،‌ هان با من بگو چگونه خويشتن را به شط جاودانه آسمان انداختي؟
  شهيدان با تو چه گفتند و تو چه شنيدي؟
  درد صابري را چه كسي حس مي‌كرد و راز عباس بي‌دست را چه كسي مي‌فهمد؟
  مردمان به ديوار بي‌تفاوتي خويش تكيه دادند. زمان مدام از سر ثانيه‌ها مي‌گذرد اما تو همه چيز را با خود برده‌اي حتي حس ناب گريستن را. اكنون شانه‌هايم براي چه كسي تكان خواهند خورد؟

به بهاي شهادت...
  سلام بر سال‌هاي عشق و حماسه و تفنگ. سلام بر پيشاني‌هاي بي‌خيال قناسه!‌
... اما امروز سال‌هاست كه از حماسه عاشقانه مجنون‌هاي بيابانگرد مي‌گذرد. همان‌ها كه طاقت صبر را هم سرآورده‌اند. همان‌ها كه خورشيد را شرمنده تلألو خودشان ساختند. هماناني‌كه ليلي‌شان شهيد سرجداي كربلا بود. حسين (ع)!
  همانان‌ كه براي شهادت هيچ‌وقت نوبت را رعايت نكردند. همانان كه بعد از 12 سال پيكر مطهرشان به وطن برمي‌گردد. همانان كه مملكت امام زمان را بيمه كردند و حالا طايفه‌اي از "بني‌اسد" عزم خود را جزم كرده‌اند تا عاشقان سرگشته كربلا را به شهرهايشان برگردانند،‌ تا بدين‌وسيله به آنان بگويند كه شما را از ياد نمي‌بريم. ما شما را در خاطره‌هايمان نه،‌ در عقل و جان دلمان محفوظ مي‌داريم. ما شما را جان مي‌دانيم. ما شما را سرمشق قرار مي‌دهيم. آنان آمدند تا ياد و خاطره جاويد شهيدان را فرياد بزنند و در راه عشق به شما و مولايتان از جان و سر خود هم گذشتند. پاهاي خود را به ميدان مين سپردند و يا زهرا‌گويان به ديدار يار راه يافتند.
  جلال تو بسيجي مخلصي بودي كه با وجود قبول‌شدن در كنكور سراسري دانشگاه،‌ پاي در عرصه عشق و شهادت نهاد و در راه بازگرداندن پيكر يوسف‌هاي گم‌گشته اين ملت به آرزوي ديرين خود كه همانا لقاي معبود و ديدار معبود و ديدار مولايت حسين (ع) بود رسيدي. او در كربلاي مهران و در ارتفاعات "قلاويزان"‌ در ظهر پنج‌شنبه سي‌ام شهريور 74 در حالي كه آخرين قطعه از پيكر مطهر عزيزي از مجاهدان في‌سبيل‌الله را از زير خروارها خاك و ميدان مين بيرون مي‌آورد و‌ آخرين استخوان‌هاي شهيد بزرگواري را در داخل كيسه‌هاي مخصوص قرار مي‌داد،‌ بسان كبوتري در خون خويش غوطه خورد و با كاروانيان به خدا پيوسته سال‌‌هاي جنگ همراه و همگام شد.
  آري شهيد "جلال شعباني" خالصانه قدم در راهي پر مخاطره نهاد و با شهادتش فرياد زد:‌ "در باغ شهادت باز، ‌باز است." جلال مظلومانه شهيد شد اما به بهايي بزرگ،‌ شهادت در راه خدا! و شهادت در اين روزگار نعمتي نيست كه به هر كسي عطا كنند.

پگاه

نفس كه مي‌كشم از سينه آه مي‌آيد از اين نفس همه بوي گناه مي‌آيد
گذشت عمري و داغت به سينه پابرجاست هنوز بوي تو از پايگاه مي‌آيد
از آن زمان كه غنودي به دامن مهتاب خداي هم به تماشاي ماه مي‌آيد
جلال در دل من بي تو نيست رنگ صفا ببين كه سيل سرشكم گواه مي‌آيد
اگرچه شب‌زدگان بسته‌اند بار سفر نشسته‌ايم كه آيا پگاه مي‌آيد؟

محمدباقر احمدي

 

در سوگ شهادت

رفتند عاشقان خدا از ديار ما از حد خود گذشت غم بي‌شمار ما
دلهايمان به همره اين كاروان برفت در ره بماند ديده اميدوار ما
يك عده يافت مقصد و مقصود خويش را واحسرتا!‌ به سر نرسيد انتظار ما
عمري پي وصال دويديم و عاقبت اندر فراق سوخت دل داغ‌دار ما
ياران ز قيد و بند علايق رها شدند مانديم و خاطرات كهن در كنار ما
رخت سفر ببسته و رفتند عارفان اي واي ما كه گشت علايق حصار ما
هركس كه از  علايق هستي نشسته دست گفتا خداي عشق كه نايد به كار ما
نام و نشان و مرتبت جاودان گرفت گمنام شد هرآن كه در اين روزگارما
افسوس،‌ روزگار شهادت به سر رسيد سوز و گداز و آه و فغان شد نثار ما
امروز ما به سوگ شهادت نشسته‌ايم خون مي‌چكد ز چشم تر اشك‌بار ما
غير از خدا كسي خبر از درد ما نداشت كو آن  دلي كه درك كند انكسار ما
ديگر تمام غافله‌ها كوچ كرده‌اند بر جاي مانده است تن زخم‌دار ما
اي همرهان كوي دل آيا مگر نبود با هم طريق عشق سپردن قرار ما
اي راهيان كوي محبت سفر به خير تا باز كي به سوي هم افتد گذار ما
اي جبهه!‌ اي مدينه والاي فاضله! وي جلوه‌گاه عشق! تو اي اعتبار ما
دزفول اي هماره ديار مقاومت وي مجد و عزت و شرف و افتخار ما
ما از ديار پاك تو جبراً‌ جدا شديم در دستمان نبود بلي اختيار ما
اي دشت‌هاي داغ جنوب اي شيارها وي سينه تو عرصه‌گه كارزار ما
بار دگر به جامعه كوفيان پست از بخت بد فتاد برادر گذار ما
ناباورانه راهي اين خاكدان شديم بود اين‌چنين مشيت پروردگار ما
بگذار جاهلان زمين و زمان هنوز خندند بر شهادت مظلوم‌وار ما
با چشم دل نگر كه مفصل حكايتي است سوز نهان و اشك تر آشكار ما

صمد قاسم‌پور

 

ستادكل نيروهاي مسلح "كميته جستجوي مفقودين"
نام كتاب: پرواز دل "شهيد جلال شعباني"
تهيه و تنظيم: بهزاد پروين‌قدس
طرح جلد و عكس‌ها: مؤسسه فرهنگي و هنري شهيد هاتف تبريز
ناشر: ستادكل نيروهاي مسلح "كميته جستجوي مفقودين"
چاپ دوم:‌ شهريور 78
تيراژ: 3000جلد
حروف‌چيني: موسسه طريق
ليتوگرافي: رنگين، آذرفام
چاپ: كيهان. تبريز

پایگاه اطلاع رسانی جامع دفاع مقدس (ساجد)