گل پسرهاي آقاجان

خاطره اي از شهيدان سيدجمال و سيدجلال عسگري

را وي : برادر شهيدان عسگري


 
فصل نشا برنج بود كه سيدجمال آمد. مثل هميشه با زخمي تازه از ميدان جنگ اين بار دست چپش مجروح شده بود. با صورتي تكيده و خسته اما روحيه اي شادي بخش به همراه پدرم در زمين شاليزاري مشغول كار بوديم كه من از دور متوجه آمدنش شدم آن هم بخاطر قد بلند و موهاي طلائي اش صد متر مانده به من آغوشش را گشود.
ماهها بود كه نديده بودمش همبازي دوران كودكي ام برادر عزيزم اين بار در كسوت سبزپوشان سپاه با يونيفورمي كه او را آسماني تر جلوه مي داد از راه رسيد.
پدر بالا دست تر مشغول كار بود و متوجه ما نشد.
از چهره اش خواندم كه غمي سنگين بر شانه اش فشار مي آورد. پرسيدم : « جمال جان چي شده » چيزي نگفت .
« از جلال چه خبر »

نگاهي به من كرد و گفت : « داداش بلاخره ما هم خانواده شهيد شديم . »
گفتم : « يعني جلال ! »
با اشاره سر صحبتم را ناتمام گذاشت : « آره جلال پر كشيد »
از بي خياليش شك كردم نكند دوباره شوخ طبعي اش گل كرده .
گفتم : « جدي باش جمال »
گفت : « به جان آقا جان جلال پريد. »

بزرگترين قسم ما در خانه جان پدرمان بود.
يكمرتبه احساس كردم كه كنترلم را از دست داده ام عرق سردي تمام تنم را پوشاند. مات و مبهوت گفتم : « جلال شهيد شد. »
گفت : از بابت تو خيالم جمع است اما دلم براي مادر و آقاجان مي سوزد خصوصا مادر كه خيلي دلبسته به جلال بود. در همين اثنا پدر هم رسيد چون ديد چشمش بعلت آتش سوزي در محل كار كم شده بود نتوانست جمال را تشخيص دهد با نگاهي پرسشگرانه او را مي نگريست . جمال بطرفش رفت دست گل آلود او را بوسيد و طبق معمول پيشاني و كلاه سبز آقا جان را بوسيد.
پدر بعد از احوالپرسي سراغ جلال را گرفت و جمال سكوت كرد بعد از سكوتي طولاني گفت : جلال مجروح شده و در بيمارستان اهواز بستري است . پدر گفت : از من پنهان نكن من طاقت شنيدن هر خبري را دارم .
من گفتم : آقاجان تا حالا ديدي جمال دروغ بگويد
پدر گفت : با اين حساب تكليف خوابي را كه شب جمعه گذشته ديدم چه ميشود.

و او تعريف كرد : كه خواب ديدم جلال با صورتي نوراني در حالي كه شاد و خوشحال است به منزل آمد و از من اجازه مي خواهد كه به سفر كربلا برود من هم اجازه دادم . و اضافه كرد : من ميدانم جلال شهيد شده والان نزد اجداد طاهرش رفته من مدت يك هفته است كه دور از چشم مادرت در زمين شاليزاري براي پسرم گريه مي كنم . من راضيم به رضاي خدا و خوشحال كه امانت او را سالم به دست او رساندم ولي خدا به داد مادرت برسد.

تازه متوجه شدم چرا برخلاف معمول موقع كار در زمين پدر به گوشه هاي زمين مي رود و جداگانه كار مي كند. من و جمال نگاهي به هم كرديم و جمال نگاهي به آسمان كرد و گفت : يا سكينه القلوب المومنين . و آهسته به من گفت شب خواب ديدن آقاجان با شب عمليات يكي بود.
در سكوتي سنگين بقيه راه از شاليزار تا منزل سپري شد. هركس در خيال خود غوطه ور بود و من به فكر مهرباني هاي برادر كوچكتر از خودم سيدجلال كه دو سال از من كوچكتر بود و بفكر سادگي و بي پيرايگيش . او سيد پاكي بود اهالي محل هر نذري را كه بواسطه او انجام مي دادند روا مي شد. در فكر اين بودم كه خدا چه خوش پسند است و از ميان اين همه گل خوشبوترين را براي خود مي خواهد.

به خانه نرسيده بوديم كه مادر هميشه چشم انتظارمان دم در منتظر برگشت من و پدر و شايد جمال و جلال بود كه در جبهه بودند. جمال قدمهايش را تند كرد و مادر از آن طرف سراسيمه مي دويد. وقتي به هم رسيدند يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند احساس كردم اين دو موجود هيچوقت از هم جدا نمي شوند ـ جمال خيلي به مادر وابسته بود چون چندين بار كه در جبهه مجروح شده بود دوران نقاهت او در منزل و مسئوليت و پرستاريش با مادر بود براي همين به هم عادت كرده بودند و مادر نيز دلبسته جمال بود و هميشه به او مي گفت : عباس من رشيد من افتخار من .
مادرم مكتبدار بود و اين اواخر بخاطر دوري فرزندان و كهولت سن كلاس را تعطيل كرده و دائما در گوشه اطاق مشغول دعا به فرزندانش و ذكر مصيبت امام حسين (ع ) و ياران او كه همگي آن را حفظ بود مي شد. علت هم داشت او خود را جاي زينب « س » مي ديد و فرزندانش را هديه هاي خود به رهبر زمان ميدانست و افتخار ميكرد. ما همه دغدغه مان اين بود كه بعد از شنيدن خبر شهادت جلال چه مي كند نكند شيون كند اعتراض كند يا حرفي بزند كه بي دردها را خوشحال نمايد.

مادر بعد از دقايقي جوياي حال جلال از جمال شد و جمال همان جوابي كه به آقاجان داد به او داد. جلال مجروح شده و در بيمارستان اهواز بستري است . يك مرتبه هق هق گريه هاي پدر همه بافته هاي مان را رشته كرد. من نزديك بود كه قالب تهي كنم اما باز هم مادر بود كه بداد ما رسيد و گفت : آيا جلال من از قاسم بن حسن بهتر بود آيا جلال من از علي اكبر حسين ارزشمندتر بود آيا جلال من از علي اصغر حسين عزيزتر بود و به پدرم گفت : چرا گريه مي كني سيد جلال رفته من پنج پسر ديگر هم دارم و افتخار مي كنم كه در راه امام خميني بدهم .
از اين شجاعت و آمادگي و از تصوراتي كه در ذهنمان بود و بسيار غلط . جا خورديم جمال زد زير خنده و مادر او را همراهي كرد و من و پدر نيز همراهشان شديم . « اشكهاي همراه با خنده كه نمي دانيم به چه علت بود و از كجا سرچشمه گرفته بود » . خنده جمال باعث خنده ما شد نمي دانيم چرا اما همان ثانيه هاي پراضطراف تمام اضطرابها را برطرف كرد و آنجا من به وعده خدا در قرآن پي بردم .

و همگي خود را منتظر پذيرايي از پيكر عزيزمان كرديم . از آن قضايا يكسال گذشته و من اين خاطرات را در حالي مي نويسم كه امروز عصر جمال عزيز را نيز تشييع كرديم و آن قد رشيد و رعنايش را به كمك مادر به خروارها خاك سپرديم و حال بياد مهرباني هايش و عظمت روحش و قلب بزرگش مويه مي كنم .
امروز دو برادر شهيدم سيدجلال و سيدجمال عسگري در مزار شهداي شهر فريدونكنار تنگ هم آرميده اند.

 

   
 


روزنامه جمهوري اسلامي 09/02/1386