درسى از يك دوست

رحيم كارگر

(تقديم به پرچمدار و مشوّق دلسوز نماز حجت الاسلام والمسلمين آقاى محسن قرائتى)


ناصر و عليرضا با شتاب فراوان به سمت ورزشگاه حركت مىكردند.
سر و صداى ماشينها، رفت و آمد آدمها، وسايل زيباى ويترين مغازهها، شيرينى قنادىها، گلهاى رنگارنگ گل فروشىها و....
هيچ يك نمىتوانست فكر آن دو را به خود مشغول كند.
آنها به هيچچيز فكر نمىكردند، جز «مسابقه فوتبال».
ناصر و عليرضا در سال سوم راهنمايى درس مىخواندند.
آن دو از زرنگترين دانش آموزان كلاس و از بازيكنان خوب تيم فوتبال مدرسه صدر محسوب مىشدند.
قرار بود آن روز تيم فوتبال مدرسه آنها، با تيم فوتبال مدرسه حافظ مسابقه بدهد.
چند روز پيش آقاى سعيدى، مدير مدرسه، اعضاى تيم را به دفتر خود فراخواند و خبر مسابقه را به آنها داد.
او گفت: «اين يك مسابقه مهمى است و من انتظار دارم كه شما در اين مسابقه پيروز شويد و اگر بازى را ببريد، جايزه مناسبى برايتان فراهم خواهم كرد».
بچهها نيز كه از شادى در پوست خود نمىگنجيدند، تمام اين چند روز را تمرين كرده و خود را براى مسابقه آماده نمودهبودند.
آن روز، روز خوبى براى عليرضا و ناصر بود.
آن دو مصمم بودند كه حتماً خوب بازى كنند و جهت پيروزى تيمشان تلاش نمايند.
حالا آنها با سرعت بيشترى مىخواستند به ورزشگاه برسند و خود را براى مسابقه آماده كنند.
بعد از چند دقيقه به آنجا رسيدند و مستقيماً به طرف دوستان خود رفتند و به آنان سلام كردند.
پس از سلام و احوال پرسى، ناصر و عليرضا فورى لباسهايشان را در آورده ولباس ورزشىشان را پوشيدند.
بقيه اعضاى تيم با آمدن آن دو، خوشحال شدند و به يكديگر گفتند: حتماً برنده اين مسابقه ما هستيم; چون بازيكنان خوبى مثل عليرضا را داريم.
ده دقيقه به شروع بازى ماندهبود كه مربّى ورزشى، بچهها را دور خود جمع كرد و راهنمايىهاى لازم را به آنها ارائه داد و از آنان خواست كه همگى با دقّت به وظايف خود عمل كرده و در جايى كه براى هر يك از آنها مشخص شده بازى كنند.
او افزود: وظيفه ناصر و عليرضا اين است كه در خط حمله بازى كنند و ساير بازيكنان سعى نمايند كه توپها را به اين دو پاس دهند... مربى در آخر گفت: چشم همه به گلهايى خواهد بود كه عليرضا خواهد زد.
ثانيههاى آخر بود و بازيكنان مىخواستند وارد ميدان شوند كه ناگهان عليرضا به طرف مربى رفت و آهسته چيزى به او گفت.
سپس به طرف لباسهايش رفت و آنها را پوشيد و به سرعت از ورزشگاه خارجشد.
ناصر هاج و واج اين منظره را تماشا مىكرد و از اين كار او شگفت زده شده بود.
مربى به جاى عليرضا، احمد را به ميدان فرستاد و بازى شروع شد.
اما بچهها همه از اينكه عليرضا به طور ناگهانى ميدان را رها كرده و آنها را تنها گذاشته بود، عصبانى و ناراحت بودند.
براى ناصر به تنهايى بازى كردن خيلى سخت بود و مىدانست اگر عليرضا نباشد و آن دو با هم بازى نكنند، او به هيچ عنوان نخواهد توانست گلى وارد دروازه كند.
همچنين او در اين فكر بود كه عليرضا چرا ميدان را ترك كرد؟ آيا برايش مشكلى پيش آمده بود؟ آيا از چيزى ناراحت شده بود؟ چرا مربّى به او اجازه داد كه برود؟ او به گوش آقاى مربّى چه گفت؟ و دهها پرسش ديگر كه به فكر ناصر خطور مىكرد و او را ناراحت مىنمود.
از آن طرف، بچههاى تيم مدرسه حافظ نيز وقتى به ضعف روحيّه آنها پى بردند و فهميدند كه بهترين بازيكن آنان در اين مسابقه حضور ندارد، خوشحال شدند وشروع به حمله كردند.
ده دقيقه از بازى سپرى شده بود كه با شوت محكم يكى از بازيكنان تيم مقابل، دروازهشان باز شد و توپ در آن جاى گرفت.
ناصر تلاش كرد كه فكر خود را به بازى معطوف كند و اين شكست را جبران نمايد.
ولى او و دوستانش هرچه تلاش كردند، نتوانستند كارى از پيش ببرند.
تيمشان خيلى ضعيف شدهبود و نبود عليرضا به خوبى مشهود بود.
سى دقيقه از بازى مىگذشت و كمكم آثار سستى و تنبلى بر چهره تكتك اعضاى تيم آشكار مىشد.
بدون وجود عليرضا امكان نداشت آنها پيروز شوند، به همين خاطر، بچهها دل به بازى نمىدادند و مربّى هرچه آنها را از بيرون راهنمايى مىكرد، تأثيرى نداشت.
در عوض بازيكنان مدرسه حافظ، از اين فرصت به دست آمده به خوبى بهره گرفتند و بازى خوبى ارائه دادند.
آنها با پاسكارى مناسب وهمكارى در ميدان، نبض بازى را در دست گرفتند و هر دقيقه كه مىگذشت بر شدت حملاتشان مىافزودند.
چندين بار هم نزديك بود كه گل بزنند ولى دروازهبان تيم مدرسه صدر، با دقت و حركت به موقع، آنها را ناكام ساخته و جلوى گل خوردن تيمشان را گرفتهبود.
بالاخره نيمه اول تمام شد و بازيكنان براى چند دقيقه استراحت به بيرون از ميدان رفتند.
همگى آنها خسته و كوفته بودند.
يمربّى از آنها گله كرد و گفت كه اص بازيشان خوب نبود.
مسعود يكى از بازيكنان تيم به آقاى مربى گفت: اگر عليرضا نباشد، تيمشان پيروز نخواهد شد.
مربى پاسخ داد: اين چه كار اشتباه و سخن بيهودهاى است.
چرا شما بايد متّكى به يك نفر باشيد.
مسابقه يعنى كار گروهى.
اگر همه با هم هماهنگ باشيد و پاس كارى كنيد، مىتوانيد گل عقب مانده را جبران كنيد.
من فقط مىخواستم اين را به شما بگويم كه در كار گروهى نبايد به يك نفر تكيه كرد، بلكه از همه شما انتظار مىرود كه هر كس به وظيفه خود عمل كرده و بازى خوبى ارائه دهد.
در اين سخنان بودند كه وقت استراحت تمام گرديد و بچهها آماده شدند تا وارد ميدان شوند كه محمد با خوشحالى داد زد: بچهها! بچهها! آنجا را نگاه كنيد، عليرضا آمد.
آرى، عليرضا با عجله و نفس زنان وارد ورزشگاه شد و به طرف دوستانش رفت.
او فورى لباسهايش را در آورد و لباس ورزشىاش را پوشيد و با اجازه مربّى، همراه بچهها به ميدان شتافت.
همه از آمدن عليرضا خوشحال شدند و از اينكه او توانسته بود، قبل از شروع نيمه دوم خود را به مسابقه برساند، راضى بودند.
ناصر جلو رفت و با او دست داد و بدون اينكه سؤالى بكند، گفت: يك گل عقب هستيم و بايد تلاش كنيم تا اين گل خورده را جبران نماييم.
نيمه دوم شروع شد و بچهها با روحيهاى عالى به بازى پرداختند.
آنها يك سد دفاعى محكمى تشكيل دادند و جلوى حملات بىامان حريف را گرفتند.
همچنين با پاس كارى مناسب، سعى مىكردند كه توپها را به عليرضا برسانند و به اين ترتيب بود كه در پنجاهمين دقيقه بازى، گلى توسط او وارد دروازه حريف شد.
غريو شادى در ورزشگاه بلند شد و تماشاچيان به شدّت عليرضا را تشويق كردند.
بچههاى تيم نيز دور او را گرفتند و سر و صورتش را غرق در بوسه كردند.
بازى به مرحله حساس و شيرينى رسيده بود.
آنها الان با هم مساوى بودند و هر كدام در تلاش بودند كه گل برترى را به ثمر برسانند.
در نتيجه بازيكنان هر دو تيم بر تلاش خود افزودند و سرعت بازى را صد چندان كردند.
در يك حركت سريع، حسين ـ زننده گل اول تيم مقابل ـ توپ را به طرف محوطه 18 قدم برد و با شوت محكمى آن را به طرف دروازه فرستاد.
توپ نزديك بود وارد دروازه شود كه عليرضا خود را به طرف آن انداخت و با سر، آن را به كرنر فرستاد.
اين كار با ارزش او، به شدّت مورد تشويق تماشاچيان قرار گرفت.
الان همه باور داشتند كه ستاره اين مسابقه كسى نيست جز عليرضا.
او از اينكه توانسته بود به خوبى مانع از گل خوردن تيمشان شود، راضى و خشنود به نظر مىرسيد.
بازى كمكم شيرين و مهيج شدهبود و هر كدام سعى داشتند پيروزى را براى خود رقم بزنند تا اينكه پنج دقيقه مانده به پايان بازى، بچههاى تيم مدرسه صدر حمله جديدى را شروع كردند.
توپ به دست عليرضا افتاد و او به سرعت به جلو رفته با دريبل از چند نفر، به نزديك دروازه رسيد.
در آنجا مسعود را ديد كه از آن طرف خود را به كنار دروازه رسانده بود.
بنابر اين توپ را به او پاس داد.
مسعود هم با آرامى توپ را به گوشه دروازه نواخت و گل پيروزى را به ثمر رساند.
نتيجه شيرينى به دست آمده بود و لحظات به سختى سپرى مىشد.
سكوت بر ورزشگاه حاكم شدهبود تا اينكه چند دقيقه بعد داور در سوت خود دميد و پايان بازى را اعلام كرد.
بدين ترتيب مسابقه با نتيجه دو بر يك به پايان رسيد و اعضاى تيم مدرسه صدر با يك پيروزى شيرين و دلچسب ميدان مسابقه را ترك كردند.

در اين هنگام ناصر خود را به عليرضا رساند و سر و صورت او را غرق در بوسه كرد.
سپس او را به گوشهاى برد و گفت: عليرضا! نيمه اول كجا رفتى؟ من خيلى نگران تو شدم و اگر نمىآمدى، حتماً مسابقه را مىباختيم.
عليرضا سرش را پايين انداخت و گفت: كارى داشتم.
ـ چه كارى؟ حتماً بايد به من بگويى.
ـ اجازه بده كه چيزى نگويم.
ـ نه من مىخواهم حتماً بدانم، شايد مشكلى برايت پيش آمده كه لازم است به تو كمك كنم، چون گفتهاند: «دوست آن باشد كه گيرد دست دوستدر پريشان حالى و درماندگى» ـ حالا كه اين قدر اصرار دارى مىگويم.
راستش را بخواهى امروز ظهر كه به خانه رفتم، از بس كه تمرين كرده بوديم، خستهبودم.
به همين دليل بعد از نهار كمى خوابيدم.
در خواب بودم كه مادرم مرا بيدار كرد و به من خبر داد كه تو دم در ايستادهاى و منتظر من هستى.
من نيز به سرعت لباسهايم را پوشيدم و همان گونه كه ديدى پيش تو آمدم و با هم به ورزشگاه رفتيم.
در همان لحظهاى كه مىخواستيم وارد ميدان مسابقه شويم، ناگهان به يادم آمد كه امروز نماز ظهر و عصر را نخواندهام و اگر تا پايان مسابقه صبركرده و منتظر مىماندم، وقت نماز به پايان مىرسيد و نمازم قضا مىشد.
به همين دليل، جريان را به آقاى مربّى گفتم و او با خوشرويى به من اجازه داد كه به منزل بروم و نمازم را بخوانم.
به اين خاطر بود كه نتوانستم در نيمه اول، همراه شما بازى كنم و از اين بابت از تو و ديگر دوستانم معذرت مىخواهم.
اما همان طور كه خودت مىدانى نماز از همه چيز مهمتر و ارزشمندتر است و نمىتوانستم نمازم را فداى يك مسابقه ورزشى بكنم.
هميشه و در همه جا مىتوان ورزش كرد، ولى وقتى نماز قضا شد، نمىتوان آن را جبران نمود.
از طرفى اين سخن امام صادق(ع) كه فرمودهاند: «هر كس به نمازش اهميت ندهد، از ما نيست» مرا وادار مىكند كه هميشه نمازم را بخوانم و آن را ترك نكنم، چون ما مسلمان و شيعه هستيم و بايد به وظايف دينى خود عمل كنيم و مطيع دستورات خدا باشيم.
پدرم هميشه در خانه به من مىگويد: پسرم! اگر مىخواهى در دنيا و آخرت سعادتمند باشى، نماز بخوان كه نماز پايه دين و نشانه پاكى انسان و كليد در بهشت است.
اين حرفها مانند پتك محكمى بر انديشه ناصر وارد آمد.
او سرش را پايين انداخت و غرق در فكر گرديد.
ناصر ناگهان از دست خودش ناراحت و خجالت زده شد.
او مىديد كه فاصله زيادى بين او وعليرضا وجود دارد.
در حالى كه هر دو به سن تكليف رسيدهبودند و نماز خواندن و روزه گرفتن و... بر آنها واجب شدهبود; اما اين عليرضا بود كه به دقت به وظايف خود عمل مىكرد و اين چنين به نماز اهميت مىداد كه حتى حاضر شده بود از يك مسابقه مهم دست بردارد تا بتواند نمازش را بخواند.
ولى خودش چه؟ او فقط بعضى وقتها با بچهها به مسجد محله مىرود و نمازش را در آنجا مىخواند; اما بعضى وقتها نيز تنبلى و سستى مىكند و نمازهايش قضا مىشود و... او حتى بعضى از وقتها فراموش مىكند كه خواندن نماز بر او واجب است و به همين دليل نيز به آن اهميت كمى مىدهد.
ناصر چندين بار تصميم گرفته و با خدا عهد بستهبود كه هميشه نمازهايش را بخواند و نگذارد كه آنها قضا شوند; ولى آيا او به عهد خود پايبند ماندهبود؟ نه، بلكه تنبلى مىكرد و نمازهايش را نمىخواند.
حالا او، دوست خوب و زرنگش را مىديد كه چگونه به نماز اهميت مىدهد و در هيچ حال و در هيچ شرايطى آن را ترك نمىكند، ولى خودش چه...؟ دوستانش، همه لباسهايشان را پوشيده و آماده رفتن بودند، اما ناصر همچنان در فكر فرو رفته بود و به دور و بر خود توجّهى نداشت.
ناصر در اين فكرها بود كه ناگهان انديشه تابناكى در او به وجود آمد.
انديشهاى كه راه سعادت و خوشبختى را به او نشان مىداد و او را به خدا نزديك مىكرد.
ناصر از ته دل، تصميم گرفت كه از اين به بعد نمازهايش را سر وقت بخواند و بيشتر از همه چيز به آنها اهميت بدهد.
با اين تصميم چهرهاش باز و شكوفا شد.
سرش را بلند كرد و به عليرضا چشم دوخت كه لباسهايش را پوشيده و منتظر او بود كه ورزشگاه را ترك كنند و به منزل بروند.
اشك شوقى در چشمان ناصر پيدا شد.
او حالا مىفهميد كه چرا عليرضا را به اين اندازه دوست دارد; چون او نه تنها پسرى مؤدّب و خوش اخلاق بود، بلكه شخصى با ايمان و خداپرست بود كه به وظايف دينى خود عمل مىكرد و در عين حال در درس و ورزش نيز از همه بهتر و جلوتر بود.
به نظر ناصر، رمز پيروزى عليرضا در همين نماز خواندن و اطاعت از خدا، نهفتهبود.
او از داشتن چنين دوستى به خود مىباليد و خدا را شكر مىگفت.
آرى، چه با شكوه است نماز خواندن و چه بزرگ است به خدا نزديك شدن.
درسى كه امروز از عليرضا فراگرفته بود، براى او خيلى با ارزش و رضايت بخش بود.
به همين خاطر، تبسمى نموده، به طرف لباسهايش رفت و آنها را پوشيد و همراه دوست صميمىاش، آنجا را ترككرد.
چند قدمى نرفته بودند كه ناصر رو به عليرضا كرد و گفت: از تو سؤالى داشتم و آن اينكه تو كه مىخواستى نماز بخوانى، چرا در حياط ورزشگاه آن را نخواندى؟ در اين صورت هم نمازت را به موقع خواندهبودى و هم از اول مسابقه در ميدان حاضر شدهبودى و هم بازى مىكردى؟ عليرضا در جواب گفت: علت اينكه من در حياط نمازم را نخواندم اين بود كه اولاً مىترسيدم خودنمايى بشود و همه بگويند كه او دارد ريا مىكند; يعنى، مىخواهد به همه نشان بدهد كه او دارد نماز مىخواند.
دوم اينكه قبل از ظهر موقع تمرين به سختى زمين خوردم و پايم كمى خراش برداشت و شلوار و بدنم خونى گرديد.
با لباس و بدن خونى هم نمىتوان نماز خواند، چون خون از نجاسات است و انسان بايد با طهارت و پاك نماز بخواند و چيزى از نجاسات، در بدن و لباس او وجود نداشته باشد.
بنابراين از مربّى ورزشى اجازه گرفته و به منزل رفتم.
در آنجا شلوارم را عوض كردم و پايم را نيز شستم.
بعد نمازم را خوانده و با عجله به ورزشگاه برگشتم و همان طور كه ديدى در ادامه بازى شركت كردم.
در اين صحبتها بودند كه صداى اذان از گلدستههاى زيباى مسجد پخش گرديد.
آن دو نگاهى به هم كردند و سپس به طرف مسجد رفتند.
در حياط مسجد، ناصر رو به عليرضاكرد و گفت: از تو خواهش مىكنم كه هر شب با هم به اين مسجد بياييم و نمازمان را در اول وقت و به جماعت بخوانيم.
عليرضا از اين گفته ناصر خيلى خوشحال شد و به او قول داد هر طور كه شده شبها براى خواندن نماز به مسجد بيايند و اگر يكى فراموش كرد، ديگرى به او يادآورى كند.
هر دو بعد از اينكه وضو گرفتند، به طرف صفهاى با شكوه نماز جماعت حركت كردند و نماز را به امامت روحانى محلشان، حاج آقاى حسينى برگزار كردند.
آقاى حيسنى چند دقيقهاى بين دو نماز صحبت كرد و اتفاقاً بحث او درباره اهميت و ارزش نماز و زشتىِ ترك آن بود.
او گفت: «نماز از مهمترين اعمال دينى است كه اگر مورد قبول خداوند متعال قرار گيرد، عبادتهاى ديگر نيز قبول خواهد شد و اگر پذيرفته نشود، اعمال ديگر او نيز پذيرفته نخواهد شد».
خداوند در قرآن مىفرمايد: «وقتى از اهل جهنم مىپرسند كه چه چيز شما را در دوزخ انداخت؟ آنان مىگويند ما جزو نمازگزاران نبوديم (لَمْ نك مِنَ المُصَلِّين)».
اهميت نماز از همين آيه شريفه معلوم مىشود; زيرا چه در قرآن و چه در احاديث، به هيچ يك از تكاليف شرعى، مانند نماز توصيه نشدهاست و خداوند به كسى كه ترك نماز كند، وعده آتش دادهاست.
او افزود: نماز يك نوع تمرين وظيفه شناسى است.
كسى كه به نمازهاى روزانه پايبند باشد، لااقل خود را به انجام يك وظيفه مقيد كرده و عادت دادهاست و همين عادت مانعى در برابر سستى و تنبلى و سهل انگارى او نسبت به وظايف ديگر و كمكى به پيشرفت او در زندگى خواهد بود.
سپس آقاى حسينى داستان جالبى را براى نمازگزاران نقل كرد و گفت: يك نفر از اهالى قم كه به سوريه رفتهبود، با يك عالم شيعى ملاقات كرد.
آن دانشمند مىگفت: من مدرسهاى درست كردهام كه دانشآموزان شيعه در آن درس مىخوانند.
يكى از تربيت يافتگان مدرسه ما براى ادامه تحصيل به آمريكا رفت.
از آنجا نامهاى برايم نوشت كه چند روز پيش امتحان داشتيم.
مدتى در نوبت نشستم، ولى يك وقت متوجه شدم اگر به همان حال به انتظار نوبت بنشينم، نمازم قضا مىشود.
به ناچار برخاستم كه آماده نماز شوم.
بعضى از كسانى كه با من در نوبت بودند، پرسيدند: كجا مىروى؟ گفتم: من يك تكليف دينى (نماز) دارم كه نزديك است وقتش بگذرد.
گفتند: امتحان هم وقتش مىگذرد و بعد از اين جلسه، جلسه ديگرى تشكيل نخواهد شد.
گفتم: هرچه مىخواهد بشود، بشود.
من بايد اين تكليف الهى و آسمانى را انجام دهم و هيچ راه بهانهاى براى انجام ندادن آن ندارم.
بالاخره رفتم و مشغول خواندن نماز شدم.
اتفاقاً كسانى كه امتحان مىگرفتند، متوجه شدند كه من به اندازه اداى يك وظيفه مذهبى غيبت كردهام، لذا گفتند: چون اين جوان در وظيفه خود، جدى و كوشاست، شايسته نيست كه او را از امتحان محروم كنيم.
براى تقدير و تشويق او لازم است، جلسه خصوصى براى امتحان وى تشكيل دهيم.
اين بود كه جلسه ديگرى تشكيل دادند و من حاضر شده و امتحان دادم و به خوبى از عهده امتحان برآمدم.
آقاى حسينى بعد از نقل اين داستان، به نوجوانان و ساير نمازگزاران توصيه كرد كه به نماز خود اهميت بدهند و تلاش كنند كه بيشتر از هر چيز، به فكر نماز باشند.
او در آخر، سخنانش را با حديثى از پيامبر اكرم(ص) به پايان برد كه آن حضرت فرمود: «مَثَل نماز، مَثَل ستون و پايه خيمه است.
هرگاه ستون محكم و ثابت باشد، پردهها، طنابها و ميخهاى آن ثابت خواهد بود.
و هنگامى كه ستون شكستهباشد، نه ميخ به درد مىخورد و نه طناب و نه پرده».
بعد از پايان نماز جماعت، ناصر و عليرضا به طرف خانههايشان راه افتادند.
ناصر خوشحال و راضى بود; چون او آن روز درس خوبى را فراگرفتهبود و آن، درس «با خدا بودن» و «خدا را دوست داشتن» بود.
آن شب، ناصر خواب راحتى كرد و در خواب ديد: «او و چند تن از دوستانش وسط دريا، گرفتار طوفان شدهاند.
قايق آنها كوچك بود و هر لحظه امكان داشت غرق شود.
آنان خيلى ناراحت و مضطرب بودند واميدى براى نجات يافتن نداشتند كه ناگهان كشتى بزرگى را ديدند كه داشت به طرف آنها مىآمد.
آنان دريافتند كه اين كشتى براى كمك به آنها مىآيد و بزودى از آن طوفان نجات خواهند يافت.
كشتى به نزديك آنها رسيد و سوارشان كرد.
بعد از چند ساعت به يك جزيره زيبايى رسيدند و در آنجا پياده شدند.
آنجا، يك جزيره سرسبز و خرّمى بود كه مملو از درختان ميوه و گلهاى زيبا و خوشبو، بود.
رودخانههاى كوچك ولى قشنگ و تميزى در آنجا جارى بود.
همين طور كه داشتند قدم مىزدند، و مناظر آنجا را تماشا مىكردند، چشمشان از دور به يك ساختمان سفيد و پر نورى افتاد.
به سرعت به آن طرف رفتند، وقتى نزديك شدند، ديدند كه آن، يك مسجد زيبا و دلپسندى است كه انسان از تماشايش، لذّت فراوانى مىبرد.
مسجدى بود با كاشىهاى سبز رنگ و گنبد طلايى.
دور تا دور آن پوشيده شدهبود از گلهاى محمدى و سوسن.
بر سر در آن نيز اين نوشته به چشم مىخورد: «لا اله الا اللّه» و در سمت ديگر هم نوشته شدهبود: «الصلاة معراج المؤمن».
ناصر در حال داخل شدن به مسجد بود كه از خواب پريد.
كمكم تمام وقايع آن روز و همچنين خوابى را كه ديدهبود، به ياد آورد.
و دانست كه كشتى نجات انسان نماز است و بس.
به همين خاطر چشمانش را به آسمان دوخت و دستانش را بلند كرد و از ته دل، از خدا خواست به او توفيق دهد تا همواره از نماز گزاران باشد و هيچ وقت نماز را ترك نكند.

***
روز بعد، دانشآموزان مدرسه صدر، شاهد برنامه اهداى جوايز به بازيكنان تيم فوتبال بودند.
قبل از دادن جوايز، آقاى مدير از ورزشكاران مدرسه تشكر كرد و از آنها خواست همان طور كه در درس و ورزش تلاش مىكنند، در مسائل ديگر همچون فراگرفتن دستورات مذهبى و رعايت نكات اخلاقى نيز تلاش كنند.
سپس تكتك بازيكنان به جايگاه فراخوانده شدند و جايزه خود را دريافت كردند.
وقتى نوبت به عليرضا رسيد، او سرش را پايين انداخت و به آرامى به طرف جايگاه حركت كرد.
زمانى كه به آنجا رسيد، آقاى مدير دست او را گرفت و به طرف دانش آموزان برد و رو به آنها كرد و گفت: دانش آموزان عزيز! الان وقت آن رسيده كه با بهترين دانشآموز اين مدرسه آشنا شويد.
ايشان آقاى عليرضا صادقى هستند كه ممكن است بيشتر شما او را بشناسيد.
ما به لحاظ اخلاق خوب و نيكوى آقاى عليرضا، همچنين به علت اينكه شاگرد ممتاز مدرسه مىباشد و ديروز هم در پيروزى تيم فوتبال نقش مهمى داشت، كه جايزه ويژهاى نيز برايش در نظر گرفتهايم.
به همين خاطر تصميم گرفتيم او را با هزينه مدرسه به مشهد مقدس بفرستيم و علاوه بر اين چندين جلد كتاب مفيد و آموزنده نيز به او هديه خواهيم كرد.
بعد از تمام شدن صحبتهاى آقاى مدير، دانش آموزان با فرستادن صلواتهاى پى در پى، حرفهاى او را تأييد كردند و عليرضا را مورد تشويق قرار دادند.
آن روز، يك روز فراموش نشدنى براى عليرضا بود.
آرى او توانسته بود پاداش كارهاى خوب وپسنديدهاش را در اين دنيا بگيرد و مطمئن بود كه خداوند نيز او را در آخرت، مورد لطف خود قرار داده و پاداشهاى مناسب اعمالش را در بهشت خواهد داد.

* * *
شب در خانه، ناصر با آب و تاب فراوان، قضاياى آن روز مدرسه را براى پدر و مادرش شرح داد و به آنها گفت: «عليرضا دوست صميمى و نزديك من است و از اينكه چنين دوست خوب و خوش اخلاقى دارم، خوشحال و راضى هستم».
ناصر از پدر و مادرش خواهش كرد كه اجازه بدهند يك شب عليرضا را به خانه خودشان دعوت كرده تا آنها نيز با او آشنا شوند.
خانواده ناصر نيز از اين كار استقبال كردند و به او گفتند: مىتوانى هر وقت كه خواستى دوستت را براى شام به خانه دعوت كنى.
پدر او از اينكه پسرش با دوستان خوب و سالمى رفت و آمد مىكند، اظهار رضايت كرد و از او خواست كه هميشه و در همه حال، براى خود، دوستانى مثل عليرضا را انتخاب كند تا او را در كارهاى خير و خداپسندانه، يارى و كمك رسانند و براى او راهنماى خوبى باشند.
ناصر هم به پدرش اطمينان داد كه هميشه در زندگى سعى خواهد كرد تا با افراد خدا ترس و با ايمان دوست شود و از افراد بد و شرور پرهيز و دورى كند.
چند روز بعد، ناصر از عليرضا دعوت كرد كه آن شب براى صرف شام و آشنايى با خانواده او، به خانه آنها بيايد.
عليرضا از ناصر تشكر كرد و گفت: ان شاءاللّه مىآيم.
اما بايد قبلا از پدر و مادرم اجازه بگيرم و آنها را در جريان بگذارم.
شب همديگر را در مسجد مىبينيم و من جواب را به تو خواهم گفت.
آن روز به پايان رسيد و شب شد.
هر دوى آنها براى اداى نماز مغرب و عشا به مسجد آمده بودند.
وقتى در صف نماز جماعت جاى گرفتند، در خود يك نوع سبكبالى و آرامش درونى احساس كردند.
زمانى كه مكبّر صدا به اللّه اكبر بلند كرد، و نمازگزاران براى ورود به نماز و گفتن اللّه اكبر دستهاى خود را بالا بردند، ناصر و عليرضا نيز مشتاقانه دستان خود را بلند كردند و با اين كار نشان دادند كه غير از خدا، همه چيز را به دست فراموشى سپردهاند.
در بين نماز، موقعى كه پيشنماز سوره حمد و توحيد را مىخواند و آنها گوش مىدادند، احساس مىكردند كه گويا در آسمانها پرواز مىكنند.
خلاصه با علاقه فراوان نماز را به پايان رساندند و با هم از مسجد خارجشدند.
در بيرون مسجد، عليرضا رو به ناصر كرد و گفت: پدر و مادرم اجازه دادند كه امشب به خانه شما بيايم، ولى الان يك كار كوچكى در خانه دارم، تو برو، من هم بعد از انجام آن، فورى به تو ملحق مىشوم.
آن دو به طور موقّت از همديگر خداحافظى كردند و عليرضا با عجله به طرف خانهشان حركت كرد.
ناصر هم به خانه خودشان رفت و در آنجا منتظر آمدن عليرضا شد.
يك ساعت گذشت، ولى خبرى از دوستش نشد.
بيست دقيقه ديگر نيز با بى صبرى تمام منتظر ماند، اما عليرضا نيامد.
سپس به طرف تلفن رفت و گوشى را برداشت و به خانه آنها زنگ زد.
ولى كسى گوشى را بر نداشت.
كمكم آثار نگرانى و اضطراب در چهره ناصر آشكار شد، اما او هيچ كارى نمىتوانست بكند و بايد همچنان منتظر مىماند.
بعد از ساعتى، مادرش به او گفت: حتماً كارى يا مشكلى براى عليرضا پيش آمده و او به اين علت نتوانسته است بيايد.
پس بهتر است كه تو شامت را بخورى و فردا علّت نيامدن عليرضا را از خودش سؤال كنى.
صبح روز بعد ناصر با شتاب فراوان به مدرسه رفت و به جست و جوى عليرضا پرداخت، اما او هنوز نيامدهبود.
سر صف نيز دوستش را نديد و از يكى دو نفر از دوستان عليرضا سؤال كرد، ولى آنها نيز خبرى از او نداشتند.
آن روز عليرضا به مدرسه نيامد و ناصر را همچنان در نگرانى باقى گذاشت.
بعد از تعطيل شدن مدرسه، او به سرعت به طرف خانه عليرضا دويد و وقتى به آنجا رسيد، به شدّت در را كوبيد.
برادر عليرضا سراسيمه در را باز كرد و با ناصر روبرو شد.
ناصر از او پرسيد: عليرضا كجاست؟ او جواب داد: مگر خبر ندارى؟... ديشب وقتى كه عليرضا مىخواست به خانه شما بيايد، اتومبيلى به او برخورد كرده و وى را به شدت مجروح مىكند.
مردم نيز او را در حال بيهوشى به بيمارستان منتقل مىكنند و هم اكنون نيز در بيمارستان است.
ناصر نشانى بيمارستان را از او پرسيد وبا عجله به آنجا رفت.
دم در بيمارستان، پدر عليرضا را ديد كه با ناراحتى به ديوار تكيه دادهبود و نمنم قطرات اشك بر گونههايش جارى بود.
ناصر به آرامى از كنار او رد شد و به طرف اطلاعات بيمارستان رفت و جوياى احوال دوستش شد.
مسؤول اطلاعات بعد از بررسى دفترها به او گفت كه مصدوم شب گذشته همچنان بيهوش است و حال او زياد رضايت بخش نيست و الان نيز ممنوع الملاقات است و كسى نمىتواند به ديدن او برود.
به همين خاطر ناصر به حياط بيمارستان برگشت و در گوشهاى منتظر ماند.
او عليرضا را خيلى دوست مىداشت و از ته قلب براى او ناراحت بود.
همچنين او خودش را نيز مقصّر مىدانست و در پيش خود اين طور فرض مىكرد كه اگر آن شب عليرضا ميهمان آنها نبود، اتفاقى برايش نمىافتاد.
در اين فكرها بود كه متوجه شد عموى عليرضا از داخل بيمارستان خارج شد و به طرف پدر او رفت.
ناصر هم آرامآرام به سمت آن دو حركت كرد تا بلكه از حال دوستش، چيزى دستگيرش شود.
او شنيد كه عموى عليرضا مىگفت: برادر! خودت را زياد ناراحت نكن و به خدا توكّل كن.
دكترها بالاى سر عليرضا هستند و حداكثر تلاش خودشان را مىكنند.
پزشكان معالج او مىگويند: ضربه سختى به جمجمهاش وارد شده است و به همين دليل در بيهوشى كامل به سر مىبرد.
تنها كارى كه مىتوانيم براى عليرضا بكنيم دعا و توسل به درگاه خداوند است.
تنها اوست كه در اين گونه موارد مىتواند ما را يارىكند.
درد شديدى بر قلب ناصر چنگ انداخت و نتوانست بر زانوهاى خود بايستد.
بنابراين روى زمين نشست و دستهاى خود را بالاى سرش گذاشت و در فكر فرورفت.
او از اينكه مىشنيد حال دوستش وخيم است و اميدى به بهبودى او نيست، پريشان خاطر و مضطرب شد.
قطره اشكى بر گونهاش چكيد و با همين حال از بيمارستان خارج شد و به منزلشان رفت.
ناصر هر روز به بيمارستان مىرفت و جوياى احوال دوستش مىشد; اما همچنان او در بيهوشى به سر مىبرد و به كسى هم اجازه ملاقات نمىدادند.
به همين دليل نمىتوانست خبر زيادى از عليرضا داشتهباشد.
روز پنجم از نگهبان بيمارستان خواهش كرد كه به او اجازه دهد فقط از دور، دوستش را ببيند و زود برگردد.
نگهبان نيز كه شاهد بود هر روز ناصر به آنجا مىآيد و ساعتها دم در مىايستد، دلش به رحم آمد و اجازه داد كه فقط براى چند دقيقه به اتاق دوستش برود و فورى برگردد.
ناصر هم سريعاً به اتاقى كه عليرضا در آن، بسترى بود رفت.
او در آنجا با منظره ناگوارى مواجه شد.
او دوستش را ديد كه داخل دستگاهى گذاشته و تنفّس مصنوعى داده بودند.
به دستش نيز سِرُمى وصل بود و تمام سر و صورت او باند پيچى شده بود و... مادر عليرضا نيز در گوشهاى نشسته و چشم به پسرش دوخته بود و زير لب چيزهايى زمزمه مىكرد.
ناصر جلو رفت و سلام كرد.
مادر عليرضا سرش را بلند نمود و نگاهى سرد به ناصر انداخت و جواب سلامش را داد.
سپس به ناصر گفت: يگانه پسرم از دستم مىرود.
پزشكان از او قطع اميد كردهاند و معالجات چند روزه اثرى نبخشيده است.
از دست آنها نيز ديگر كارى ساخته نيست و تنها خداست كه مىتواند او را شفا بدهد.
بهتر است به درگاه او برويم و براى سلامتى پسرم دعا كنيم... ناصر سخنان او را مىشنيد ولى جوابى براى گفتن نداشت.
از آمدن خود كه باعث تشديد ناراحتى مادر عليرضا شدهبود، پيشمان گرديد.
به همين دليل زود از او خداحافظى كرد و راهى منزلشان شد.
او نمىخواست شاهد از دست رفتن دوست صميمىاش باشد، ولى چه مىتوانست بكند؟ در اين فكرها بود كه صحبتهاى چند روز پيش معلمشان را به ياد آورد.
او در خلال درس علوم، گفتهبود.
فرزندانم! اگر علم امروزى نتوانست جوابگوى حلّ مشكلات شما باشد و يا اينكه نتوانستيد راه درست را از راه نادرست تشخيص بدهيد و... نبايد مأيوس شويد و به آفريدگار تمامى موجودات پناه ببريد و به دامان پر محبت و رحمت او چنگ زنيد.
بهترين راه اين كار دعا و خواندن نماز است.
ابن سينا وقتى در مسائل سخت علمى گير مىكرد، بلند مىشد وضو مىگرفت و دو ركعت نماز مىخواند.
بعد از خواندن نماز و دعا مشكلات علمى را به راحتى حل مىكرد.
بنابر اين براى تجربه هم كه شده، وقتى ناراحتى و يا يك مشكل داشتيد وضو بگيريد و دو ركعت نماز حاجت بخوانيد و سپس از خداوند بخواهيد كه آن مشكل و ناراحتى را از پيش روى شما بردارد.
با يادآورى اين مطالب، تبسمى بر گوشه لبهاى ناصر نشست.
آرى او دانست كه چه كارى مىتواند براى دوست خوبش انجام دهد.
او «درس نماز» را از عليرضا فراگرفته بود و مىخواست از اين طريق به كمك او بشتابد.
ناصر چند ساعت را با دلهره و اضطراب سپرى كرد تا اينكه شب به نيمه رسيد.
در اين هنگام آهسته به اتاقى رفت و در را از پشت بست.
سپس سجادهاش را پهن نمود و آماده خواندن نماز شد.
بعد از خواندن دو ركعت نماز حاجت، دستانش را به سوى آسمان بلند كرد و با چشمانى اشكبار و از ته دل براى عليرضا دعا كرد و از خداى بزرگ و توانا، خواستار شفاى دوستش شد.
مدتى در اين حال بود كه ناگهان آرامشى در درون خود احساس كرد كه تا به حال براى او سابقه نداشت.
آن شب او با اين حال خوش خوابيد و صبح زود از خواب بيدار شد و نماز صبحش را خواند.
سپس چند آيه از قرآن را تلاوت نمود و بعد از خوردن صبحانه رهسپار بيمارستان گرديد.
هيچ كس در حياط بيمارستان ديده نمىشد و از نگهبان نيز خبرى نبود.
به همين خاطر با عجله به طرف اتاق عليرضا شتافت و در آنجا پدر و مادر او را ديد كه با خوشحالى به اين طرف و آن طرف مىرفتند و خدا را شكر مىگفتند.
ناصر بلافاصله وارد اتاق شد و عليرضا را ديد كه از بيهوشى خارج شده و در رختخواب نشستهاست.
آرى او خوب شدهبود و هيچ مشكل خاصى برايش پيش نيامده بود و به عبارت ديگر او شفا يافته بود.
ناصر به طرف عليرضا دويد و به آرامى او را در آغوش خود كشيد.
از خوشحالى زبانش بند آمده بود و نمىتوانست حرفى بزند.
بالاخره بر احساسات خود غلبه كرد و توانست اين كلمات را بر زبان جارى كند: خيلى خيلى خوشحالم... تو ديگر خوب خوب شدهاى و خدا تو را دوباره براى ما نگه داشتهاست... بايد جشن مفصلى براى بهبودى تو بگيريم و همه دوستان را در اين جشن دعوت كنيم... ببينم ديگر مشكل و ناراحتى ديگرى ندارى... ناصر داشت يك ريز حرف مىزد و مجالى براى صحبت كردن عليرضا باقى نمىگذاشت.
پرستارها و دكترها جمع شدهبودند و به گفتوگوى اين دو نوجوان گوش مىدادند.
آن روز بيمارستان پر از شيرينى و ميوه شدهبود و تمام آشنايان دور و نزديك عليرضا با شنيدن خبر سلامتى معجزه گونه او به بيمارستان مىآمدند و از او عيادت مىكردند.
ناصر نيز با كوله بارى از خاطرات تلخ و شيرين و آموزنده، وارد مراحل ديگر زندگى مىشد...


منبع: کتابخانه تبیان