خدا زيباست

احمد شهدادي


عرفان شناخت نامه خداوند است. اگرچه عارفان معتقدند دست بشر به حقيقت وجودي معرفت خداوند نمي رسد، هر چه گفته اند و شنيده اند از او و براي شناخت او بوده است. بحث اسماي حسناي الهي در همه اديان و معارف و به ويژه در مكاتب عرفاني اسلام، جايگاهي رفيع دارد. عارفان شناخت نام هاي خداوند را پنجره تماشاي او دانسته اند و هستي و جهان را بستر تجلي اين اسما شمرد ه اند. مقاله پيش رو جستاري در باب نگاه عرفان به اين نام هاست.

جهان آينه ظهور نام هاي خداست. بهتر بگوييم: جهان، تمام، نام هاي خداست. آنچه ما از نام هاي خداوند مي شناسيم، واژه هايند و بس: مهربان، موثر، بخشنده، بخشاينده... اما اين واژه ها تنها نشاني از حقيقت نام هايند. خداوند حقيقتي است كه سرچشمه همه اين نام هاي زيباست. اين نام ها همه در زيبايي و حسن يكدانه اند. هيچ يك از آن ها در مقابل زيبايي نيست، عين زيبايي است: همه زيبايي است. حتي نام هايي كه به گمان ما سخت و غريب مي آيند، در حقيقت خود كمال زيبايي اند.

خداوند در ساحت تنهايي وجود خويش، در آن بي كرانگي ازلي و ابدي هرگز ناشناختني، خود را درمي يابد و اشراف و احاطه بر وجود خويش دارد. در آن خلوت پر از هستي، خداوند بر خود تجلي مي كند، يعني خود او خودش را مي نگرد، مي فهمد و بر خودش آشكار مي شود. اين آشكارشدگي بر خود، جاي تجلي خداوند بر خود اوست، در آن روشنايي غير قابل وصف، نام ها و صفت ها پديد مي آيند: خداوند خود را زيبا مي بيند و زيبايي جلوه مي كند و نام زيبا آشكار مي شود. خداوند او را مهربان مي بيند و مهرباني جلوه مي كند، پديدار مي شود و نام مهربان پديد مي آيد. همه اسم هاي خوب خداوند چنين پديدار مي شوند. تمام اين اسم ها، بي آن كه در محدوده كوچك تصور و تخيل ما محصور شدني باشند و بلكه فراتر از هر معناي تصورشونده، چنان حقيقت روشني دارند كه با اين كلمات كوتاه به بيان درنمي آيند.

بياييد ناگزير از توانايي تصور خود مدد بخواهيم. حقيقت، وجود و ذاتي ازلي، ابدي، تام، كامل، بي نقص و داراي تمامي برازندگي و دارندگي را تصور كنيد. اين ذات منبع تمام نشدني همه تبرك ها و تقدس هاست. در خلوت حضور خود، در آن حضرت (1) كه هيچ چيز، هيچ كس، جز او نيست كه ببيند و بفهمد و دريابد، خودش را تماشا مي كند. تماشاي خويشتن با چشم خويشتن، حضور خود در نزد خود! شناخت خود با ادراك خود! اين كشف، مكاشفه، حضور، شهود، شهادت و گواهي ، ادراك نامش هرچه باشد پر از بهجت، شادي، هستي، وجود، محبت، تماشا، نگاه، آرامش، كمال و در يك واژه سرشار از حقيقت است. وقتي زيباترين خود را زيباترين مي يابد، در اين حال است كه مهرباني، عشق، هستي، توجه، امنيت، رهايي، تدبير، تجلي و آفرينش توليد مي شود. آيا مي توانيد چنين ذاتي را ميرنده و ميرا بدانيد؟ آيا زوال، تاريكي، وحشت، غربت، جهل، زشتي و هر اسم ديگر در اين ساحت راهي مي يابد؟ هريك از اين نقص ها مفهوم ديگري از نيستي است، از عدم و نابودي است. پس با بودن نمي سازد.

در آن ساحت غريب كه مدام، يعني تمام ازل و ابد، فقط زيبايي بر زيبايي جلوه مي كند، حقيقت تماشاگر خويش است و هستي خود را مي بيند، جهان و هستي آشكار مي شوند. آن جا مقام آشكارشوندگي است: جاي آفرينش. نور از خورشيد جاودانه زيبا مي تابد و جهان پديد مي آيد. هر جلوه، هر تماشا، هر اسم، جهاني را مي آفريند: تو در تو و پر از راز، هزار توهاي تمام نشدني آفرينش! عارفان ناگزير و به سبب تنگناي درك و كلمه اين جلوه ها را فيض مي خوانند: فيض اقدس، فيض مقدس. حافظ خداوندگار كلمات پارسي، روايت كننده يكي از آن جلوه هاست: در روزي و شبي شباروزي كه خداوند بود و هيچ نبود، تنها يك شعله از آن نور، تنها يك جلوه، لب به شرح روايت زيبايي گشود. شعله خواست چيزي از زيبايي خداوند بگويد. اما درهمان لحظه، در همان لب زدن نخستين شعله، عشق پديد آمد و همه جهان را همه عالم را كه بسي گسترده تر و فراگيرتر از جهان است به آتش كشيد:

در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

نشانگان
تمام هستي ها و هست ها آينه نام هاي خداوندند. بستر ظهور و آشكار شدن يكي يا گوشه اي از يكي از اسم هاي خداوند. همان اسم، همان پاره مختصر شده و در تعلق گرفته و نهايت مند شده، نشانه اي از خداوند است، اما نشانه ها ارتباطي زنجيره اي و بي گسست با هم دارند. در تصور خود از ساحت حضور خداوند درمي يابيم و پيش تر نيز ديديم كه خداوند بر خود جلوه مي كند و آشكار مي شود. وقتي خداوند خود را زيبا مي بيند و مي يابد، مهرباني اش كجاست؟ روشن است كه مي توانيم بگوييم همان جا كه زيبايي اش هست. يعني در همان لحظه كه زيباست، مهربان نيز و در همان آن كه مهربان است، زيبا نيز! پس نام هاي خداوند از يكديگر جدا نمي شوند، به هم پيوسته اند، يكي هستند و تمام. حتي در تخيل عاجز و حقير ما هم معلوم است كه آن حقيقت زنده باشكوه، آن به راستي شكوهمندترين، يك هستي است، يك ساحت است، يك حضور و حضرت است. همه نام ها و وصف هاي او يك جا، در يك ذات، گرد آمده اند و او چيزي است كه آن ها هستند و آن ها چيزي هستند كه اوست. اين، مقام وحدت صرف است، يكپارچگي محض، يكدستي تمام. خداوند بسيط ، يكدست، تمام، بي گسست، بي شكست، تنها، حاضر در حضرت خلوت خود و كامل است؛ مطلق كمال. پس نام هاي او در هم تنيده اند، وصف هاي او يك تكه اند، تفكيك ناپذيرند، بدون يكديگر تصور نمي شوند و كامل اند. مهرباني او همان زيبايي، هدايت او همان روشنايي، انتقام او همان گذشت، زندگي او همان دانايي، دانستن او همان توانايي و توانايي او همان اوست.

پس وقتي ما، به عنوان تصورهاي حقير محدود، مثلا به مهرباني خداوند مي انديشيم، آيا در همان لحظه به گذشت يا زيبايي او نينديشيده ايم؟ بگذار اين را بپرسم: اگر يك نام خدا در چيزي نور بريزد، آيا آن چيز نشانه اي از همه نام هاي خدا نيست؟ چرا كه هست. نام ها در هم تنيده اند و شبكه نام ها يك تكه است. آنچه گفتيم بنياد هرگونه نشانه شناسي براي نام هاي خداست. حال مي توانيم هر هستي را، هر هست را كه نشانه اي از نام هاي خداست، بستر آشكار شدن نامي از نام هاي اوست، نشانه اي و بستري و ساحتي براي همه نام هاي او بدانيم. پس هرچه در اين عالم هست، همه نام هاي او را بازمي تابد. حقايق، اشيا، هستي ها و هست ها، نام هاي او را، يعني او را، انعكاس مي دهند. ما در تماشاي آنچه هست، به زيارت نام هاي خداوند مي رويم. ما جز او، غير از اسم هاي او، چيزي نمي توانيم ديد. اين سرانجام محتوم هر تماشاست. تماشا در جهان بي ديدار او ممكن نيست. نمي شود به پله تماشا نشست و از فراز ديوار آنچه مي بينيم، جاي ديگر و كس ديگري را ديد. هرگز نمي شود. در اين كشف غريب، تنها يك حقيقت وجود دارد: هرچه هست، تماشاخانه همه نام هاي خداوند است. به ستاره، آفتاب، زيبايي، چشم، پرستو، مرگ، درخت و كرم چراغدار شب نگاه كن. همه تماشاخانه نام هاي الهي خداوندند؛ مظهر تمامي اسما (2).

تماشاخانه و جشن
هر شيء، هر چيز كه هست، جلوه يكي از نام هاي خداوند است. به ديگر سخن، نام خداوند در آن شيء، تجلي تمام دارد و ديگر نام ها در آن پنهان اند. آنچه آشكار است يك نشانه و نماد و نام است. راستي كدام نام خداوند بر دريا چيره شده است، كدام نام بر گل، كدام نام بر خورشيد، كدام نام بر برگ؟ پديدارهاي پيدا از اشيا ميرنده اند. آنچه ما در نگاه اول به اشيا مي بينيم، فنا شونده و از ميان رونده است.

صورت، يعني تركيب عناصر و ساختار و شكل، ميراست. گل با همه زيبايي و طراوت و نازك مياني از ميان مي رود و در روند رويدادها و زمان رنگ از رويش مي پرد. ابر، هرچه انبوه و درهم فشرده و زايا، باز هم وقتي رگبار مي گيرد، تمام مي شود و مي گريزد. اما آن كس كه چيزها را به چشم ديگر مي بيند، اين فنا را دوست نمي دارد. اگر اشيا بستر رخ نمودن نام هاي خدا باشند، تمام نشدني خواهند بود. هر آن به گونه اي ديگر، به خودنمايي زيبايي ديگر پديد مي آيند و نگاه ها را به خود مي خوانند. آدم ها هم مي توانند در تراز روزها و شب هاي خود دست كم نامي از نام هاي خداوند را تماشايي كنند. هريك از ما وقتي كاري كارستان مي كنيم، به كمالي مي رسيم، دستي از خويش برمي آوريم و سري مي جنبانيم، درآن اوقات كه به خود مي باليم، ظهور اسم خداوند را در خود مي يابيم. آيا من مهربانم، يا خلاق، بخشنده يا تماشاگر؟ هر فصل زندگي ما مي تواند تماشاخانه نامي از نام هاي خدا باشد.

گاه مي بينيم كه در يك ساحت ويژه، در يك بستر خاص از اشيا يا حتي رويدادها و آدم ها، جلوه هايي مي درخشند و تماشاي ما را به خويش مي خوانند. آنگاه آن شيء يا رويداد يا... از بعد تك ساحتي و يك جنبه اي خود به درمي آيد و نمودهاي گوناگون مي گيرد. اگر به منزلت شهودي عارفان مراجعه كنيم، از يك جشن باشكوه باخبر مي شويم. در نگاه آنان، گاه و بسياري از اوقات، در گوشه اي از عالم، در پاره اي از اين كل فراگير حيرت آور، جشني سرخوشانه و آزاد، مجلسي شادمانه و زنده هست: جشن عروسي نام ها! آري، گاهي نام هاي خداوند در يك جا، زير يك سقف وجودي، با هم عروسي مي كنند، درمي آميزند و جلوه هايي از رنگ ها و بروزها و ظهورهايي ديگرگون مي آفرينند. تركيب دو يا چند نام خداوند در يك شيءگونه اي آفرينشگري است. در اين حال است كه ما در عمق هستي شيء، در ژرفابودن آن، تركيب ها را مي بينيم و از سطح مي گذريم و به هستي لايه لايه آن، با همه تفاوت ها و دگرديسي ها مي رسيم. اين راز تو بر تو بودن و اعجاب انگيز شدن پاره اي از پديدارهاست؛ بخشي از جهان كه ما را به رنگين كمان جلوه مي خواند و ما از رفت و آمد بي پرواي دگرگوني ها هول مي كنيم.

اين بيم و آن اميد
تغيير و دگرگوني جهان، عوالم هست نيز بستر و پديد آمده از يك كنش ديگر است: تنازع نام ها! گاه نام هاي خداوند در يك عرصه و جلوه گاه، سر نزاعي ظاهري برمي دارند و در اوج مخالفت ها و تضاد شكلي و صوري، مايه تحرك، جنبش و تكامل اشيا و عالم ها و آدم ها مي شوند. اكنون به دو نام خداوند بنگريم. او گذشت كننده و بخشاينده است، او انتقام گيرنده و مجازات كننده است. حال اگر چشمي به اين دو تماشايي بنگرد و هر دو را با هم در نظر آورد، دو انگيزش كاملا متفاوت در او پديد مي آيد: بيم و اميد. بيم، يعني هراس و هول از آنچه ناخوش مي داريم و به گمانمان تهديدي براي هست بودن ما مي آيد، نيروي بازدارنده و حمايتگر است. به ياري بيم از فرو افتادن به چاله ها و چاه ها و گرداب ها مي رهيم و خطاها را پيش بيني مي كنيم و سختي ها را آسان مي خواهيم. از ديگر سو، به مدد اميد است كه هر صبح چشم از خواب باز مي كنيم، زندگي را دوست مي داريم، رفتن و در راه بودن را بيهوده و فايده نمي بينيم. بيم و اميد: آن شمشير و اين چراغ؛ آن چوبدست و اين فانوس. نگاه كردن به اين دو نام خدا و غرق شدن در آن ها و خيره ماندن به تماشاي آنها، چيزي را توليد مي كنند كه عارفان خوف و رجا مي نامند؛ نيروي غريب براي حركت و پرهيز از خطا براي ادامه بقا.

انسان آينه اي است كه توان انعكاس تمام نام ها و وصف هاي خداوندي را دارد. تنها حقيقتي كه چنين ارج گران و قدر بيكراني در عالم دارد، انسان است. اين روح عجول براي رسيدن به آنچه در خود اوست، آتشي افروخته و شعله كشنده است. هر دم فروزنده تر از پيش و هر لحظه خواهنده تر از قبل. از اين رو، عارفان انسان را آينه و بستر ظهور اسم اعظم خداوند مي دانند. با آن كه تمام نام هاي خدا هريك جلوه اي در انسان دارند، اما نام اعظم خداوند در اين بستر تجلي تام دارد. آنچه تمام تغييرها و دگرگوني ها را در انسان پوشش مي دهد و او را از تشابه ها و تعارض ها مي رهاند، همان اسم اعظم است. اسم اعظم خداوند، تمامي نام هاي ديگر را هماهنگ و اداره مي كند و همه آن نام ها در پرده آن اسم اعظم جاي مي گيرند.(3) همين است كه سخن از احاطه انسان بر تمام جهان به ميان مي آيد. آن مرتبه كه انسان در آن قرار مي يابد، پله اي برتر و فراتر از منزلت همه جهان، همه اشيا و آفريده هاي ديگر است.(4) از اين رو، اين انسان است كه مي تواند از فراز منزلت و رتبه خود به ديگر پديدارها بنگرد و آن ها را تماشا كند.

كردوكار
در قرآن كريم آيه اي هست كه درباره آن سخن بسيار گفته اند و آن را در عرصه هاي زميني و آسماني بسط داده اند. انديشيدن به اين آموزه قرآني به درك توحيد ياري مي رساند: كل يوم هو في شأن، هر روز او در كاري است. آن حقيقت مقدس و وجود فراگير و ناميرا، شئون، تجلي ها و آشكاري هاي فراوان در جهان دارد. او هر آن و هر دم، به هر چشم گشودني كه پرشتاب تر از تصور ما باشد و به هر پلك بستني كه تندتر از ادراك تخيل ما باشد، در تمام عالم ها و جهان هاي هستي، نقشي نو و تازه مي آفريند. خداوندگار ما، خداي رخنه پوش يا خداي ساعت ساز نيست، خداي كار است و شأن ؛ دست هاي او مدام در كار نقش و نقشينه هستي است، از ازل تا ابد. اين است كه مي نگريم در بستر هستي كمال موج مي زند، درياي بيكران كمال. از دل دريا تا اوج آسمان، شكوه كمال است كه مي درخشد. هر ذره، درست به قدر پرپيچ و تاب ترين كهكشان، در سهم وجودي خود كامل است و بي نقص و بدون عيب، وظيفه هست بودن خود را فراموش نمي كند. اين همه كمال هاي پراكنده در جهان، اين جا و آن جا از سرچشمه كمال سخن مي گويند. نمي توان تصور كرد كه اين كمالات گوناگون از چشمه اي، دريايي، قله اي، سرازير نشده باشند. اگر هستي تنهاي چيزي، چنين كمال هايي را داراست، اصل و ريشه هستي، مطلق هستي، چه بيكرانگي حيرت آوري از كمال خواهد بود.

بيا تا چشم ها را بگشاييم و دوباره نگاه كنيم. هر موجود كه در جهان مي بينيم، هر پديداري كه هست، در مرز وجود و عدم بود و نبود ايستاده است. تخيل ما توانايي فرض كردن دارد و قدرت تصور كردن. بيا فرض كنيم كه مرزي هست و خطي كه هست و نيست را از هم جدا مي كند. همه ما بر آن خط ايستاده ايم. پيش از اين نبوده ايم. پس از اين نخواهيم بود. اما اكنون هستيم. آن لقمه هستي كه ما بلعيده ايم از جاي ديگر، از سفره ديگري بوده است. پس هستي از آن ما نيست، وامي است به گردن ما، هديه اي است از دستي ديگر. ما بر مرز همه و هيچ ايستاده ايم. وجود ما، يكايك ذره هاي هستي ما از عدم، از شعرستان عدم، از عدمستان هيچ آباد آمده است. پس ما هر آن، مشتاق و ناگزير به فرو غلتيدن در اقيانوس عدميم. ما ايستاده بر سر اين پرتگاه هستيم و به عدم درنمي افتيم. چرا؟ هستي ما از آن ما نيست. ما با آن روز كه هست شده ايم، تفاوتي نكرده ايم. امروز هم دقيقا و كاملا نيازمند همان دست هستيم كه ما را روي مرز هستي نگاه دارد. هر لحظه هستي ما محتاج همان نگاه هستي بخش است كه در روز نخست به ما نگاه كرده است. اگر آن نگاه تداوم نداشته باشد، ما به عدم خود بازمي گرديم. پس هر آن به ما هستي نو مي رسد، هستي تازه تازه. اگر چنين نباشد، نيستي فرجام ما خواهد بود.

از اين مثال كه به روشن كردن شمعي در بيابان تاريك مي ماند، شايد بتوانيم روزنه اي به حقيقت پيدا كنيم. اين تزلزل دائمي جهان و هستي، مساوي با تغيير است. اين عالم هماره در دگرگوني و تغيير و تبديل است: چرخش از نيست به هست، از هستي به هستي، از هستي كهنه به هستي نو. جهان چون جويباري است.

معرفت پويان نام هاي خداوند را در دو رده و مقوله جلالي و جمالي جاي مي دهند جمال به معنايي زيبايي، جذبه كوشش، دعوت و تماشاست. اما جلال معناي ديگري دارد: شكوه، دافعه، گريز هيبت، هيمنه، وقفه حيرت و سيطره

تعين سيال
پس عالم عين تغيير است. اگر عالم را (باتوجه به فراگيري اين كلمه) تعين سيال بناميم، اشتباه نكرده ايم. حال حرف تازه تري مي زنيم. خداوند همه هستي، مطلق هستي، درياي بيكرانه هستي و منشا هستي و خود هستي است. آيا اگر مفهوم بي نهايت را به مدد تخيل توانايي خود تصور كنيم، جايي براي چيز ديگري باقي مي ماند؟ آيا اگر هستي مطلق و بي نهايت را تصور كنيم، باز هم جايي ديگر براي هستي ديگر مي ماند؟ هرگز! هستي مطلق خداوند، رخنه اي براي هستي هاي ديگر، بازنمي گذارد. اما تجلي، مهرباني، لطف، فيض و تماشاي او، هر لحظه فرصت دوباره بودن و دوباره ديدن به هستي هاي ديگر مي دهد. اين خود، تصوري پيچيده از حضرت اوست. عارفان مي گويند: نام هاي جلالي خداوند از ممكنات خلع وجود مي كند و نام هاي جمالي او نو به نو روح تازه در ممكنات مي دمد. در مجال ديگر، باز هم به شرح اين گزاره معرفتي دشوار، اما زيبا بازمي گرديم.

پس دوباره به مفهوم تغييرعالم باز مي رسيم. اين جهان هر آن و كوچك تر از آن نو شونده و تغيير كننده، جهان هستي عاريه است، جويبار كوچك هست ها:

عالم چون آب جوست بسته نمايد و ليك
مي رود و مي رسد نو نو اين از كجاست

نو ز كجا مي رسد كهنه كجا مي رود
گرنه وراي نظر عالم بي منتهاست

اين پندار كه ميان فيض مدام خداوند و اين تغيير و دگرگوني مدام هستي و جهان، منافاتي وجود دارد درست نيست. سرچشمه در مثال كم سوي ما همواره مي جوشد، جريان مي يابد و سرريز مي شود. اما اين جويبار در تبديل و تغييري دگرگون شونده، نيازمند وجود چشمه است و خود هماره در حركت.

در گروه صفات و نام هاي ايجابي و اثباتي، نام هايي وجود دارند كه به خودي خود معنا مي شوند و نيازمند در نظر آوردن مفهوم نسبت ، غير ، ديگري نيستند. حيات وصفي براي خداوند است، بي آن كه چيز ديگري در ميانه باشد و يا بروز و ظهور آن محتاج تصور مفهومي ديگر، غير از خود. اما اول بودن و آخر بودن خداوند در درون خود به ديگران، به رديفي از ديگر ها مي رسد. اول و آخر در آغاز و پايان رديف و رشته اي از شيءها و چيزها قرار مي گيرد. تا اين مفهوم نباشد، آغازيدن و پايان گرفتن بي معناست. البته تذكار يك نكته بايسته است. اين صفت ها و اسم ها در سنجش نسبت و اضافه به ديگران معنايي دارند و گاه در ذات و درون خود، بي آنكه به ديگري ارتباط يابند، معنايي. مثلا عدم خداوند، آن دانايي بي انتهاي ناكرانمند كه خردورزي هاي غريب بر سر تصور آن انجام شده در ارتباط با معلوم ، دانسته و چيزي كه دانش به آن تعلق مي گيرد، مفهومي خاص دارد. همين عدم در ذات خداوند و بي اعتنا به دانسته ها و چيزها معنايي ديگر مي يابد. قدرت نيز چنين وصفي است. اين است كه در برخي آموزه هاي ديني آمده است كه خداوند: عالم حيث لامعلوم و قادر حيث لامقدور(5)، آن جا كه هيچ معلوم و دانسته اي در كار نباشد، داناست و آن جا كه هيچ مقدور و متعلق قدرت ي در كار نباشد، تواناست. حقيقت عالم و قادر بودن خداوند به اشيا ربطي ندارد. اين نكته اي نيازمند تأمل افزون تر است. پس در يك نگاه، نام هاي خداوند را در رده هاي ايجابي و سلبي و مستقل و ارتباطي، جاي داديم. اين تصور، دريافت ما را از روشني نام ها بيشتر و سرراست تر و زنده تر مي كند.

از جذبه تا حيرت
اكنون به چشم ديگر مي نگريم. معرفت پويان نام هاي خداوند را در دو رده و مقوله جلالي و جمالي جاي مي دهند. جمال به معنايي زيبايي، جذبه، كوشش، دعوت و تماشاست. اما جلال معناي ديگري دارد: شكوه، دافعه، گريز، هيبت، هيمنه، وقفه، حيرت و سيطره. نام هاي جمالي و جلالي خداوند، سويه هاي متباين، متفاوت و ناهمگن را اقتضا دارند و مي رسانند. آنچه به مهرباني، لطف و رحمت مي خواند و دري به باغ آشنايي و تماشا مي گشايند، صفت جمالي است. اما آنچه به قهر و ناز و گريز و عزت و دامن كشيدن و شكوه تعلق مي گيرد و راه را از اوج ناز به روي نيازمندان مي بندد، صفت جلالي است. جمال سازش مي كند و جلال مي ستيزد. جمال با نوازش معنا مي شود و جلال با كبريا. اما اين نيز تنها در سطح معنا به چشم مي آيد. آنچه در ژرفاي كند و كاو به دست مي آيد، ترابط غريبي است ميان جمال و جلال. درست است كه اين دو به ظاهر و در نمود آغازين خويش چنين متفاوت اند، اما در نگاه ديگر، از هر جمال به جلالي مي رسيم و در هر جلال گلي از جمال مي چينيم. فهم اين نكته آشكارا نيازمند رويكردي همدلانه است.

خداوند در هنگام تجلي به هريك از نام هاي جمالي خود، آشنا و عارف را به زير سيطره و غلبه و چيرگي صفت جمال مي كشد. در اين حال، خرد عارف مقهور آن نام مي شود. او مانند شناگري در درياي نام جمالي، ناگاه غرقه هيبت و شكوه آن نام مي شود. دريا او را در خود مي بلعد. اين مقهور بودن، غرقه شدن، اين تسخير مطلق، از نام قهار خداوند ناشي مي شود. آري در درون و عمق هر لطف از لطف هاي الاهي، نوعي قهر، غرقگي و تسخير كردن پنهان است، زيرا نفس تجلي مقهوريت، جلال و شكوه مي آورد. ذهني را تصور كنيد كه در برابر زيبايي مطلقي ايستاده است. تماشاي زيبايي مطلق، توجه كنيد: زيبايي مطلق، حيرت، شكوهمندي، هيبت، چيرگي، زوال و غرقه شدن را در پي دارد. آن هيجان غريب كه در دل تماشاگر زيباي مطلق مي افتد، نام ديگر جلال است. وقتي به زيبايي مي نگريم، غرقه چيرگي آن زيبايي مي شويم. همچنين است جلال و جمال. در دل هر صفت جلالي، در دل هر شكوهمند پرهيبتي كه ما را به وقفه و هول و احتياط فرا مي خواند، گونه اي جذبه و مهرباني و تماشا هست. دريا با همه هيمنه بشكوه خويش در چشم ما مي نشيند و ما با آن كه از غرقگي باخبريم مي خواهيم و مشتاق مي شويم كه خود را به دامن پرچين و شكن آن درافكنيم. موج ها با همه شكوه ما را به خويش مي خوانند.

وصف هاي جمالي و صفت هاي زيبايي، همه پيش آورندگان لطف و رحمت و نزديكي اند و از مهرباني و جذبه و تماشا مي گويند. لطيف، نور، هادي، رازق و محيي از اين جمله اند. اما وصف هاي جلالي و صفت هاي شكوهمندي، منشا قهر و خشم و دوري اند و از دامنه و پرده و پرسش خبر مي دهند. مانع، قابض، مذل، قهار و ضار از اين گروه اند. با اين همه، در پس هريك از وصف هاي جمالي، جلالي نيز هست و در باطن هر وصف جلالي، جمالي نهان شده است. وصف جلال از احتجاب برمي آيد. خداوند در حجاب عزت و كبريا پوشيده است و هيچ وجود و موجودي را توش و توان آن و قدر و لياقت آن نيست كه به آن ساحت پنهان راه يابد. خداوند بر همه اشيا، حقايق، آفريده ها و بر همه چيز كه هست، احاطه و اشراف دارد. آن احاطه الاهي تصورشدني نيست. پس وجودي چنين محيط و احاطه كننده نمي تواند محاط و احاطه شونده باشد. اين است كه مي گوييم خداوند، آن زيباترين، همواره در حجاب كبريايي خود است. آري: زيبايي تو در تمامي حقيقت ها جاري است و تنها و شكوهمندي توست كه پوشاننده آن است. (6)

در زبان تمثيل عارفانه، در اين زبان تماشاي خاموش، جمال و زيبايي به رخ تشبيه شده است. چهره و رخساره معشوق، نمود زيبايي تام و جذبه مدام است، آنچه عاشق را به خود مي خواند و او را عاشق تر مي خواهد. عارفان تجلي جلال را هم به زلف و گيسو ترجمه و تاويل و تشبيه كرده اند. گيسو، حجاب سياه زيبا، خود، پوشاننده زيبايي چهره است و رخساره را در تجلي خود پنهان مي كند. جلال گيسوان، عاشق را از تماشاي چهره باز مي دارد و مي راند، اما در همان دم، به مشاهده همان گيسوي افشان، آتش عشق او را فروزان تر و شعله كشنده تر مي كند. اين است كه تجلي جلال به گيسو مانند است و تجلي جمال به رخسار:

تجلي جمال و گه جلال است
رخ و زلف آن تجلي را مثال است

پس چشم تماشاگر بايد در عين جلوه گري معشوق، پوشيده ماندن او را نيز بنگرد و از كنه همان حجاب، تجلي هاي بي شمار او را هم دريابد. تنزيه زيبايي مطلق خداوند از همه اوهام و تشابهات و تشبيهات ما از همين دريافت مايه مي گيرد. اين، خود يك جلوه از سخن بلند علي (ع) است: سبحان من تسعت رحمه لاوليائه في شده نقمته و اشتدت نقمته لاعدائه في سعه رحمته?؛ منزه است و پاك باد خداوندي كه براي دوستان و دوستدارانش رحمت او در اوج نقمت و عذاب او گسترده است و نقمت و عذابش براي دشمنان در گستره رحمت او اوج گرفته است.

پشت هيچستان
پيش تر از غلبه و چيرگي نام خداوند بر موجودات سخن گفتيم. اكنون وقت و جاي آن است كه نكته اي تازه را بيفزاييم. خداوند با هر وجود و هر موجود به اعتبار و لحاظ اسمي كه بر آن موجود چيره است ارتباط مي يابد. بي ترديد، يكي از نام هاي خداوند بر موجود مورد بحث ما استيلا دارد. منشأ تجلي و استيلاي اين نام هم اقتضا، تمنا و طلب همان موجود است. آن موجود هم با زبان و هم با استعداد وجودي ، يعني تمامي توانايي هست بودن خود، خداوند را به نام ويژه خوانده و طلب كرده است. هر صدا كه از در طلب و تمنا خدا را بخواند، پاسخ مي گيرد. خداوند به حقيقت طلب پاسخ مي دهد و نه به لحن صدا و خواهش. اكنون به مدد تخيل جهت يافته خود، جهان عدمستان و هيچستان را تصور كنيد. تمام موجودات ممكن ، همان موجودات كه بر مرز هستي و نيستي تصور مي شوند، فعلا در اين جهان، معدوم و هيچ اند. آيا طلب و تمناي حقيقي آن ها چيست؟ چيست آن نياز خواهشمندانه واقعي؟ پاسخ يك واژه است: وجود. همه اين ممكن ها فرياد مي زنند و مي خواهند كه از عدم به جهان هست درآيند، همه آن ها موجود شدن و وجود يافتن را مي طلبند. خود امكان به معناي چنين طلب و تمنايي است. هم از اين روست كه خداوند نياز و نيايش آنان را اجابت مي كند و آنان را از ژرفناي عدم به ساحت وجود مي كشد. محال است كه ممكن در عدم باقي بماند و ظهور نيابد.

وقتي از نام هاي خداوند سخن مي گوييم بايد به يك نكته دقيق و ارجمند توجه كنيم: كلمات و واژگاني كه ما آن ها را نام خداوند مي دانيم، كلماتي مانند حميد، بصير، سامع، رازق، غافر و... تنها كلمه اند. معرفت جويان آيين واژه ها را اسم الاسم - نامي براي نام مي خوانند. كلمه عالم براي ناميدن آن نام حقيقي به كار رفته است. با اين همه، اين واژگان دريچه هايي روشن به سوي آن حقيقت صرف اند. اسم يعني اين كه ذات خداوند را همراه با صفتي معين در نظر آوريم، مثلا رحمان، ذات دارنده رحمت است و عالم، ذات دارنده علم. نام هاي حقيقي خداوند يعني مصداق كلماتي چون رحمان و عالم، عين وجود خارجي ذات خداوندند.اين صفات خداوند است كه مبدا و منشا تكثير و گوناگوني نام هاي او مي شود. گونه گوني صفت ها نيز در مراتب غيبي صفات ريشه دارد؛ مراتبي غيبي كه عين ذات احدي اند.

عشقبازي با خود
اكنون بي آنكه به آفريده ها، موجودات، عوالم و هر چيز ديگر بنگريم، به خود خداوند مي انديشيم و انديشه هاي خود را باز مي سنجيم. اين فرا روند اگر به تخيل صرف، انحصار، تشبيه و كوتاه بيني نكشد، دريچه اي از معارف روشن به روي ما مي گشايد. آن وقت شناخت ها يك به يك سر مي رسند و جان ما را نوازش مي كنند.

خداوند در وضع، جا و شأني كه آن را مقام احديت خوانده اند، خودش را درك مي كند و به خود دانش و آگاهي دارد. خود-آگاهي خداوند و دانايي او به ذات خود، خداوند را براي ذات خودش متجلي و آشكار مي كند. اين عالي ترين، باشكوه ترين و پررمز و رازترين شكل تجلي است: تجلي خود براي خود. در آن آشكاري بي شكل و وصف ناشدني، خداوند به كنه غيب هويت خود توجه مي كند و خود بر خود آشكار مي شود: توجه ذات به ذات، توجه ذات به پنهان ترين حقيقت. اگر اين شكل و صورت را مشهد - جايگاه شهود و گواهي بناميم، واژه اي مناسب تر برگزيده ايم. توجه ذات به ذات در اين مشهد، گونه اي تعين است. تجلي خداوند در اين مشهد نيز ظهور ذات براي ذات و آگاهي ذات از ذات است: آگاهي به خود و ظهور براي خود.

پس از اين، نكته اي ديگر گفتني است. خداوند به اعتبار و لحاظ نسبتي كه با شئون، احوال و اعتبارهاي خود دارد، مشهد و موطني ديگر دارد. اين مشهدها، مقام ها و تعين ها اكنون در پيچيدگي ها و ناتوانايي هاي زباني ما جلوه گر مي شوند تا شايد با اين واژه هاي كوتاه گامي به معرفت او نزديك تر شويم، وگرنه حقيقت از اين جداسازي ها و تعددها منزه و بري است. در هر حال، خداوند با شئون و احوال خود نسبتي برقرار مي كند. سخن اين است كه همين نسبت، منشا و سرچشمه چهار اسم خداوند مي شود. عارفان اين چهار نام را كليدهاي غيبت ناميده اند. اين چهار اسم عبارت اند از: علمي مساوي با ظهور، وجودي عين ادراك و دريافت، نوري مصداق و نمود آشكارگري، شهودي همراه و همدوش حضور. علم خداوند به خود، همان ظهور او براي خود است. وجود خداوند نيز عين دريافتن، درك و واجد شدن است. نور او چيزي جز تجلي، ظاهر ساختن، پديدار كردن و آشكار نمودن نيست. شهود او به ذات و شئون خود نيز با حضور برابر است: او پيش خود است، او در نزد خود حضور دارد.آگاهي و دانايي خداوند به ذات خود، مبدا و سرآغاز دانش و آگاهي او به كمالات ذات خود است. او بر حضرت خود تجلي مي كند و خود را بيكرانگي همه كمالات مي يابد. پس از آن، در آن حضرت شهودي و وجودي، با مشاهده همه نورها و حقيقت ها و كمال ها و زيبايي ها در نزد خود، به خود عشق مي ورزد: آري، او عاشق خود مي شود. تمام شهود، وجود، حضور و دانش او برابر با عشق و محبت است، عشق ورزيدن و دوست داشتن. اين محبت و عشق سرآغاز ظهور خداوند با همه نام ها و وصف هاست، آغاز آشكار شدن خداوند در جلوه معشوقي. پيش از اين مقام، جلوه عاشقي بوده است و پس از اين، جلوه معشوق بودن نيز آغاز مي شود.

اين مقام هاي غريب نوري در حديثي چنين آمده است: كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف(8)، من گنجي پنهان بودم. پس از آن و با آن دوست داشتم كه شناخته شوم. پس آنگاه خلق و آفريده ها را آفريدم تا شناخته شوم.

در اين روايت اثيري، سخن خداوند اين است: من گنجي پنهان بودم. اين سخن، اشاره به همان شهود و تعين نخستين است كه براي ذات خداوند پديد مي آيد: حضور و شهود ذات براي ذات. اين شهود البته عين شهود نام ها و وصف هاست. در اين شهود برترين، در اين پاك ترين مشهد، ذات خداوند كليد همه كمال هاست و مفتاح همه اسما و صفات. حضرت ذات، خود را در عين بهاء ، زيبايي و شكوه و رفعت ادراك مي كند. هم از اين رو خويشتن را دوست مي دارد و به خود عاشق مي شود. ادراكي كه از آن سخن مي گوييم، از هر ادراك و فهم و دريافت مفروض برتر و فراتر است. ما ناگزيريم از همين كلمات كوچك كه در زبان انساني هست بهره بريم، اما دست كم مي توانيم به خود يادآور شويم كه اين كلمات تنها ابزارهاي ما، تنها دام هاي ما براي صيد معرفت اند.

برو اين دام بر مرغ دگر نه
كه عنقا را بلند است آشيانه

هرچه هست، آن دريافت نيز ادراك است، اما كامل ترين و رفيع ترين درجه و ستيغ ادراك. اين ادراك صرف و محض، با خود ابتهاج مي آورد. اين بهجت و شورمندي همراه با آن ادراك و آن عشق همدوش با اين آگاهي به خود، همان اراده اي است كه عين ذات الاهي و حضرت ربوبي است. در حديث قدسي پيشين، جمله پس دوست داشتم كه شناخته شوم ، به اين تجلي اشاره مي كند. هم به اين سبب است كه عارفان مي گويند خداوند در اين مقام دو تجلي دارد: تجلي عملي، تجلي حبي. اين تجلي حبي از ادراك ذات ناشي مي شود و آن را حب ذات مي خوانند. بوعلي، شيخ فيلسوفان و حكيمان، اراده خداوند را ابتهاج به خود و ابتهاج به نظام وجود دانسته و پس از آن گفته است انه تعالي اعظم عاشق و اعظم معشوق(9)، حضرت متعالي او بزرگ ترين عاشق و بزرگ ترين معشوق است


پى ‏نوشت‏ها :
1. آشكار است كه نمي توان جا ، مكان و يا هر كلمه ديگري را براي آشكار كردن اين معنا به كار برد. در هر حال، آن هستي، آن سوي هستي، آن جا هست خداوند را مي توان حضرت ناميد كه از كلمه حضور ناشي مي شود و دست كم از نقص مكان داشتن و جاگير بودن پاك است.
2. فصوص الحكم، ص 167.
3. فصوص الحكم، ص 362.
4. شرح فصوص قيصري، فص نوحي، ص 131.
5. نهج البلاغه، خطبه 211، كافي، ج 1، ص 107.
6. جمالك في كل الحقائق سائر و ليس لها الاجلالك ساتر
7. مقدمه قيصري، ص 44، اين سخن در نهج البلاغه چنين آمده است: هو الذي اشتدت نقمته علي اعدائه في سعه رحمه و اتسعت رحمته لاوليائه في شده نقمته. خطبه 123، بحارالانوار، ج 4، ص 310.
8. بحارالانوار، ج 84، ص 198.
9. الهيات شفا، ص 369.


منبع: خردنامه همشهري