دستور العمل اخلاقى
از عالم نامور
آية العظمى شهيد سيد محمد باقر صدر

عبدالرّضا ايزدپناه



در بيست و پنجم ذى قعده 1353هـ.ق. در جوار جدش موسى بن جعفر(ع), كاظمين, ديده به جهان گشود. در دامن مادرى پارسا و دين شناس, فرزند شيخ عبدالحسين آل ياسين, عالم برجسته و نامور عراق, باليد و پروريد.

پدرش سيد حيدر صدر كه به اجتهاد و تقوا زبان زد بود, از همان كوچكى به استعدادهاى او جهت بخشيد و تا چهارده سالگى او, كه دار فانى را وداع كرد, از سيّد محمدباقر, عالمى به علم و تقوا بزرگ و به سن و سال خرد, بساخت.

از همان كوچكى, در ديد مردم جلوه كرد و در محافل علمى نمايى از نبوغ خود را نمود. پس از پدر, برادرش سيّد اسماعيل صدر, كه خود عالمى فرهيخته و پارسا بود, مربّى و مرشد او شد و راه و رسم خداترسى, بهره ورى از عمر, شناخت خود و مسؤوليّتهايى كه بر دوش عالم دينى است, به او بياموخت. به زودى دروس سطح را پشت سر نهاد و در اوان دومين دهه عمرش, به همراه استاد برادرش به نجف هجرت كرد و در درس خارج دايى اش, فقيه بلند مرتبه شيخ محمدرضا آل ياسين شركت جست. نبوغ و هوشمندى وى در اين محضر آشكار شد, به گونه اى كه ديدگاههاى او مورد توجه اساتيد و بزرگان قرار گرفت.

او, با اين كه متّكى به نفس بود و در ابراز نظر صريح, از آن دست كسانى نبود كه نبوغشان زمين گيرشان مى كند و تواناييهاشان آنها را مى فريبد. در نبوغ و تواناييهاى خود, به نيكى بهره جست و در دوران تحصيل, دانش پژوهى جدّى و سخت كوش و نستوه بود. 16 ساعت از روز را به گونه اى پيوسته تحصيل مى كرد.

او, از مادر و پدر و برادرش بياموخت كه تلاش بدون تقوا رهزن است. كوشش و نستوهى را با امداد از اجداد طاهرين خود, قرين كرد و از فيوضات اميرالمؤمنين(ع) بهره مند مى شد. ساعتى به حرم مى رفت به تفكّر مى پرداخت و دانسته هايش را مرور مى كرد.

گويند (چند روزى [رفتن به زيارت حضرت امير(ع)] ترك شد. با اين كه كسى در جريان نبود, مادرش حضرت امير(ع) را خواب ديد كه فرمود: به باقر بگو: چرا درسى را كه پيش ما گرفتى رها كرد.)

او, به فراگيرى دانشهاى رايج حوزه بسنده نكرد, در كنار آن به دانشهاى نو نيز, روى آورد و در آن عرصه هم, مهارتى ويژه يافت.

آنچه براى او مهم بود, فهم علم بود, شركت درازمدت در درسها را ملاك نمى دانست; از اين روى, بيش از 16 تا 18 سال تحصيل او به درازا نجاميد و پس از اين مدّت, در سال1378هـ.ق. در بيست وپنج سالگى تدريس خارج اصول را آغاز كرد. گرچه دوره اول خارج اصول او, به درازا كشيد, ولى در پى راهى بود كه طالب علم را زودتر به اجتهاد برساند و اهل فن گرداند. در سال 1381هـ.ق. خارج فقه را درحوزه آغاز كرد و نبوغ خود را در طرح مسائل نوپيدا و گشايش آفاق نو, نشان داد.

او, از فقيهانى نبود كه به كرسى فقاهت و تدريس بسنده كند. اين همه را, پيش آغاز حاكميت شريعت مى دانست و فقيهان را مسؤول در قبال امت اسلامى. با اين كه پرداختن به دانشهايى غير حوزوى و نگارش كتابهاى غير از اصول و فقه در آن احوال, شأن فقيه نبود, او پرداختن به اين امور را رسالت اصلى عالم دينى و فقيهان متعهد مى شمرد و خود در انجام اين مهم, پيشگام شد.

در زمينه مسائل معرفت شناختى كه آن روزها به تازگى رخ نموده بود, استوارترين نوشته را تحرير كرد و آن گاه كه هجوم مكتبهاى فلسفى و اقتصادى را به كشورهاى مسلمانان احساس كرد, در برابر تهاجم فرهنگى شرق و غرب, راست قامت ايستاد.

او در اين جبهه, تنها نهى و تكفير نكرد كه اين را, راه كار نمى دانست. ديدگاههاى مكتبهاى فلسفى و اقتصادى شرق و غرب را آزادانه به بوته نقد و بررسى نهاد و دو كتاب پرمايه و بى مانند (اقتصادنا) و (فلسفتنا) را نوشت, كتابهايى كه هنوز مرجع صاحب نظران در فلسفه و اقتصادند.

او, در برخى زمينه ها, نه تنها به نزديك كردن ديدگاههاى فيلسوفان و دانشمندان غرب و شرق و عرضه آن بر منابع اسلامى پرداخت كه روشها و راه كارهاى نوى را به جوامع بشرى ارزانى داشت. دو كتاب (الاستقراء) و (البنك الاربوى) طرح نوى در دو مقوله شناخت و بانكدارى در افكند.

در كنار تدريس و نگارش, مبارزه سياسى را آغاز كرد.

افزون بر تشكيل گروههاى سياسى به آموزش و پرورش دهها, شاگرد مستعد پرداخت كه پرچمدار نهضت اسلامى و مروج انديشه ناب محمدى(ص) در عراق و ايران و… شدند.

او, به گونه اى آشكار وارد عرصه مبارزاتى عليه دولت عراق شد. شمارى از شاگردان او را, كه چون فرزند او به شمار مى آمدند, رژيم عراق در شكنجه گاهها, به شهادت رساند كه شايد كه زهرچشمى باشد براى او, ولى شهيد صدر, نستوه تر قدم به ميدان مبارزه نهاد و آشكارا به حمايت از امام خمينى و انقلاب اسلامى و مردم مسلمان ايران برخاست و مردم عراق را نيز به قيام عليه ستم و ايجاد حكومت اسلامى فراخواند. استكبار جهانى, كه ترس آن داشت انقلاب اسلامى در عراق تكرار شود, چاره را در شهادت او ديد و آن بزرگمرد و خواهر بزرگوارش را درزير شكنجه به شهادت رسانيد.

دستورالعملى كه پيش روى داريد, آخرين سفارش او, در آخرين درسهاى اوست, آن هم درس قرآن.

او, با تطهير جانش, حقايق و انوارى را كه از كتاب وحى نوش كرده بود, بر جان شاگردان ريخت و به آنان آموخت كه وراثت انبياء, تنها در فقه و اصول نيست. بايست وظيفه بان بود و مجاهد و اين همه, بدون انس با قرآن شدنى نيست.

او, در اين (دل نامه) ريشه همه گناهان را در زندگى بشر, دنياپرستى دانسته و با نگاهى تيز و روان شناسانه در جان مخاطب نفوذ مى كند و حقيقت دنيا را كه به تعبير قرآن (متاع قليل) است, براى كمال جويان مجسّم مى كند و دلهاى ملكوتى را به تفرج در ملكوت وا مى دارد:

سخنى از ملكوت دل با دلهاى ملكوتى
در پايان, از عرصه انديشه به عالم دل و از ميدان خرد به ساحت وجدان روى مى كنيم. دمى با دل و وجدان مان مى نشينيم.

قلب هايمان را به جاى افكارمان بر قرآن عرضه مى كنيم و به پيشگاه او مى بريم, تا بنگريم چه كسى بر دل مان ولايت دارد و فرمان مى راند. چه دوستى و عشقى, قطب و محور دل ماست و بر او سيادت مى كند, قلب ما به چه چيزى وابسته است؟

خداوند در يك دل دو ولايت را نمى پذيرد و دو عشق هم عرض را بر نمى تابد, يا دوستى خدا و يا دوستى دنيا, چه عشق به خدا و عشق به دنيا با هم جمع نمى شوند. بياييم قلب هايمان را محك زنيم كه آيا مركز دوستى دنيا يا دوستى با خدا, اگر دوستى خدا در دل مان جاى گرفته است ژرفايش بخشيم و استوارش سازيم و اگر (پناه به خدا) دوستى دنيا در آن لانه كرده, بكوشيم خود را از اين درد بدخيم و مرض مهلك و تباه گر نجات دهيم.

هر مهرى كه بر مركز دل نشيند به يكى ازدو شكل است:

1 . دوستى معمولى كه محور و پايه اى جهت مهرها و دلبستگيها, خواسته ها و آرزوهاى انسان قرار مى گيرد, كه به گونه اى كه اگر براى برآوردن نيازى رويكرد ديگرى پيدا كند, فورى به اصل خويش باز مى گردد; چه اين دوستى اساس دل را تشكيل مى دهد و مركز فكر, دلبستگيها و احساسات را مشغول كرده است گاهى به گفته اى, كارى خوراكى يا آشاميدنى به طور موقّت دل مى بندد, ولى همان مهر نخستين محور قلب است.

2 . دوستى آن است كه تمام وجود و درون انسان را در بربگيرد, هيچ چيزى او را از دوستش باز ندارد: به هر كجا كه نگرد روى دوست بيند و جلوه او نگرد, محبوب او قبله وكعبه اوست.

اين دوگونه دوستى, هم نسبت به خدا پديد آيد و هم نسبت به دنيا. در مهر به خدا كه مايه شرف انسان است, هر دو درجه محبت يافت مى شود. درجه نخست در جان مؤمنان شايسته و پاكى كه جانشان را از آلودگيهاى دنيا پيراسته اند, ديده مى شود. اينان از مهر حق, مركزى براى همه مهرها, آرزوها و احساسات, در دل پديد آورده اند, هر چند گاهى به وقت غذا به خوردن غذا مى پردازند, به بهره اى از بهره هاى مباح روى مى كنند, دوستى را ديدار مى كنند, به تفرج در خيابان مى پردازند و… ولى با برطرف شدن گرفتارى, به مهرى كه محور دل است, باز مى گردند, چه مركز دلبستگى آنان يكى است.

او دوستى درجه دو: (عشق) را در دل و جان پيام آوران اولياء الهى و امامان, عليهم السلام, مى توان يافت.

امام على بن ابيطالب, عليه السلام, كه ما از شرف مجاورت او بهره مى بريم, همه مى دانيم اين مرد بزرگ در اين زمينه چه گفته است: (ما رأيت شيئاً إلاّ ورأيت اللّه قبله و بعده ومعه).

چه عشق به خدا, اين قلب با عظمت را به گونه اى فرا گرفته است كه هر چه مى بيند, خدايى بيند حتى به گاهى كه مردم را مى بيند, خدا را مى نگرد, با نعمتها كه رو به رو مى شود, خدا را مى بيند و خلق خدا و نعمتهاى او را جداى از او نمى بيند.

اين معنا و اين گونه نگاه به آفريدگان, در همه حال, ديد او را تشكيل مى داد چه دوست يگانه و معشوق كامل او, خداست, قبله آرزوها و آمال او خداست. به خود اجازه نمى دهد با او انباز گيرد, چه او غير ذات سبحان حق را نمى بيند.

همين دو گونه دوستى نسبت به دنيا نيز هست, همان دنيايى كه به فرموده پيامبر اكرم(ص) سرآمد خطاها و اشتباههاست: درجه نخست دنياطلبى آن است كه دوستى دنيا مركز و خاستگاه سلوك و تصرفات انسان گردد, گويى محور تلاش و كوشش او خواسته هاى شخصى اش است, هر كجا سود شخصى, او را بكشاند, مى رود. دنيا قاعده و پايه زندگى او مى شود. گاهى مشغوليتهاى پاك و معنوى روى او را از دنيا بر مى گرداند به نماز مشغول مى گردد و روزه مى گيرد, ولى با شتاب به دنيا كه مرجع اساسى قلب اوست, روى مى آورد. هنوز از قلمرو سلطه شيطان خارج نشده, به قلمرو او باز مى گردد.

اين دنيا طلبى آغازين است كه خود بيمارى بدخيم است.

ولى بيمارى دنيا دوستى درجه دو, گونه هلاكت زاى آن جايى است كه عشق به دنيا او را كور كرده و همه شبكه هاى ديد او را در برگرفته است. نسبت او با دنيا, چونان نسبت سيد موحدان, اميرمؤمنان, با خداى سبحان مى گردد: او, هيچ چيز را نمى ديد, مگر آن كه پس از او, با او و بعد از او, خدا را مى ديد. دنياطلب نيز همه چيز را از زاويه دوستى دنيا نگرد, حتى كارهاى شايسته را نيز, از چشم انداز سودهاى شخصى بر مى گزيند: نماز را, روزه را و ديگر عبادات را. همه كارهايش رنگ دنياطلبى مى گيرد. در هر كارى نخست بازده دنيايى او را مى بيند. انگيزاننده او, مشتى از مال يا اندكى از مقام و جاه است, چيزهايى كه جز زمانى كوتاه با او نمى پايد. اين نوع دنياطلبى از گونه پيشين آن, بسيار خطرناك تر است, از اين روى, پيامبر اسلام(ص) فرمود:

(حبّ الدّنيا رأس كلّ خطيئة) و امام صادق(ع) فرمود:

(الدّنيا كماء البحر مَنِ ازداد شرباً منه ازداد عطشاً.)
نگوييد همين اندك از دنيا را بر مى گيريم, سپس از او روى بر مى گردانم, اين مقدار از مقام و منصب را به دست مى آورم, سپس به سوى خدا مى روم, چنين انديشه اى عبث است; زيرا هر اندازه كه از مال و مقام دنيا بر گيريد, عطش شما بيش تر خواهد شد و عشق شما نسبت به آن افزون مى گردد. دنيا بسان آبشور درياست. دنيا, سرآمد همه گناهان است.

رسول خدا(ص) فرمود:

(من اصبح واكبر همّه الدّنيا فليس له مِن اللّه شَىءٌ.)
و اين يعنى گسستن پيوند با خدا; زيرا دوگونه مهر و عشق در يك دل نمى گنجد.

دنياطلبى, سرآمد همه گناهان است, چون نماز را بى روح مى كند, روزه را بى معنا و معنويت مى سازد و همه عبادات را از ياد خدا تهى مى گرداند. وقتى كه مهر به دنيا همه قلب را فرا گرفته است, جايى براى چشيدن لذٌت عبادات باقى نمى ماند. من و شما مى دانيم آنانى كه با اميرمؤمنان على(ع) در افتادند و ما امروز بدگويى شان مى كنيم, نماز و روزه را ترك نكردند, لب به شراب نزده بودند, دست كم بيش تر آنان چنين بودند. عبدالرحمان عوف, صحابه جليل القدر, مسلمان سابقه دار, روزى كه او مسلمان شد, شمار زيادى كافر بودند, در خدمت رسول خدا زيست, در فضاى نزول وحى, با قرآن با آيات الهى تنفس كرد, ولى چه شد, چه بر سر او آمد. وقتى خدا, شهرهاى ايران و روم را بر روى مسلمانان گشود, مهر به دنيا از دل او زبانه كشيد, نماز و روزه مى گزارد, ولى دلش از دوستى دنيا پر بود, وقتى انتخاب مقام خلافت بين على(ع) و عثمان به دست او افتاد, تا يكى از آن دو را براى خلافت مسلمانان برگزيند, با اين كه مى دانست كه اگر زمام خلافت به دست على(ع) سپرده شود, خوشبختى دنيا و آخرت مسلمانان تأمين مى گردد و اگر عثمان خليفه شود, درهاى فتنه براى هميشه بر روى مردم گ

شوده خواهد شد, حتى اين را از عمر هم شنيده بود, ولى دنياطلبى, عنان اختيار درست را از او بگرفت, دستش را به دست عثمان داد و با او بيعت كرد و على(ع) از خلافت دور افتاد.

ممكن است بگويند: على(ع) از جانب پيامبر(ص) خليفه پس از او بود, كار عبدالرحمان, بسان ترك نماز است و گناهى هم سنگ ترك نماز دارد; زيرا امام على(ع) مهم ترين كارهاى ضرورى مسلمانان را در هر حال, رهبرى مى كرد و بر فرض محال اگر پيامبر(ص) او را نصب نمى كرد, آيا مى شد عبدالرحمان را متهم به دنيا دوستى كرد؟ بايد گفت اين جا ربطى به نص پيامبر ندارد, موضوع حكم دوستى دنياست, خيانت در امانت است. او مى دانست كه با آمدن امام على(ع) دنياى او به خطر مى افتد.

دوستى دنيا, جان مايه وجود او شده بود و كور و كرش كرده بود و چنين دنياطلبى سرآمد همه گناهان است, چونانكه دوستى خدا اساس همه كمالات است دوستى خداست كه به انسان كمال, عزت, شرف, نستوهى, پاكى و توان چيرگى به ضعفها و ناتوانيها را در همه احوال, مى دهد.

دوستى خدا بود كه ساحران را چونان دگرگون كرد كه از جلو داران آيين موسى(ع) شدند و در پاسخ تهديدهاى فرعون چنين گفتند:

(فاقض, انت قاض انّما تقضى هذه الحيواة الدّنيا.)

اين شجاعت را از كجا آورده اند, جز از عشق به خدا؟ عشق به خدا بود كه على(ع) را از پايگاهى دليرانه برخوردار كرد, شجاعت او بسان شجاعت درندگان نبود, شجاعتى بود از روى ايمان و برخاسته از عشق به خدا. اين دليرى, تنها دليرى مبارز در ميدان نبرد نيست, بلكه شجاعت مقاومت ورد كردن است, شجاعت شكيبايى و نستوهى است. و ضرب المثل شجاعت در ميدان نبرد بود, وقتى كمرش را براى رفتن به ميدان مبارزه مى بست كه نزديك به شصت سال از عمرش سپرى شده بود. تنها و يك تنه بر خوارج حمله برد و چهارهزار نفر از آنان را كشت. اين دليرى شگفت آور او, در ميدان كارزار از مهر خدا مايه مى گيرد و عشق او به خدا, اجازه نمى دهد كه انبوه لشكريان را ببيند يا از تنهايى خود در برابر اين همه لشكر, وحشت كند. در شجاعت بر شكيبايى نيز, نمونه بود. او به گاهى در برابر غصب حق خود, سكوت كرد كه در بحبوحه جوانى بود, هنوز عارضه پيرى بر او فرود نيامده بود, ولى چون مصلحت اسلام در سكوت بود, براى حفظ اسلام سكوت كرد, تا دست كم شعائر اسلام باقى بماند. والاترين گونه شجاعت, دليرى درگذشتن از خود و حق خود براى اسلام است. وقتى پس از قتل خليفه دوم, بر او خلافت با ش

رطهاى ناهمسو با كتاب و سنّت عرضه مى شود, دست رد بر سينه مقام خلافت مى زند. چنين دليرى در ميدان جنگ, در شكيبايى و در نه گفتن به دنيا, از عشق او به خدا مايه مى گرفت, نه از اعتقاد و باورش; چه در اين اعتقاد فلاسفه غرب نيز با او شريكند. اين ويژگيها وامدار باور عقيده تنها نيست, باورى كه به عشق برسد.

ما طالب علمان از ديگران بر پرهيز از دنياطلبى, سزاوارتريم, چه ما خود را راهنمايان مردم به آخرت مى دانيم و در منصب هدايت خلق قرار گرفته ايم. چگونه مى توانى دنياى خودت را از آخرتت جدا پندارى؟ اگر دنيايت از آخرت تو گسسته شود, مردم را به دنياى خودت فرا خواهى خواند, نه به آخرت پروردگارت. در اين صورت رهزن مردم از آخرت خواهى شد, آن هم رهزن راه خدا, راهى كه خود بايد مردم را به سوى آن فرا خوانيم و جلودار آنان در حركت به سوى خدا و آخرت باشيم و دست مردم را گرفته و آنان را به آن راه بداريم.

اگر ما خود اين راه را ببنديم, اگر ما كژراهه رويم, در آن حال مانع راه خدا و حجاب روز جزا خواهيم بود.

هركس مهر دنيا بر او چيره شود, تباه و هلاك مى شود, ولى ما طالب علمان و دانايان اگر دنيا طلب شويم, هم خود هلاك شويم و هم مردم را هلاك كنيم; زيرا ما منادى هدايت خلق به سوى خدا هستيم, دعوت به راه خدا و ارزشهاى الهى, پيشه ماست.

ما كه در جايگاه پيوند دهى مردم به خدا هستيم, اگر دل ما به خدا پيوند نداشته باشد, چگونه مى توانيم مردم را به خدا پيوند دهيم؟

ما از همه مردم, به پرواگرفتن از اين دره هوسناك سزاوارتريم, چه ما ادّعاى وراثت پيامبران, امامان و اولياء را داريم, مقتدا و اسوه هايمان بزرگان و پاك باختگانى چون پيامبر اسلام, امام على, امام حسن و امام حسين(ع) مى دانيم و در راه آنان گام بر مى داريم. آيا نبايد اين شرافت انتساب در ما زنده شود و جلوه گر باشد؟ اين پيوند و نسبت, جايگاه ما را در ميان امت حساس تر و دقيق تر مى كند; زيرا ما حاصل گفتار آن بزرگان و نماينده سيرت و رفتار آنان هستيم. داناترين مردم به گفتارشان و شناساترين افراد به رفتارشان, مگر رسول خدا نفرمود:

(إنّا معاشر الانبياء لانورث ذهبا ولافضة ولا عقارا انّما نورث العلم والحكمة.)
و اميرمؤمنان(ع) نفرمود:

(ان أمارتكم هذه لاتساوى عندى شيئاً إلا ان اقيم حقّا او ادحض باطلاً.)
امام على(ع) براى خدا, كار مى كرد و فانى در اراده حق بود. اگر او دنيا طلب بود و حكومت را براى دنيا مى خواست, بدبخت ترين و سيه روزترين مردم بود; چه او در كودكى از خونش در راه خدا گذشته بود و بارها تا دروازه شهادت رفته بود و در دوران غربت اسلام و تنهايى رسول خدا(ص) از او و رسالت الهى او, دفاع كرده بود و در اين مهم, لحظه اى ترديد به خود راه نداده بود. نه براى مرگ حسابى بازكرده بود و نه دنيا نزداو بهايى داشت. او, فارغ از مرگ و زندگى بود [بلكه فوق مرگ و زندگى بود] در زمان حضور پيامبر(ص) سرباخته ترين بود و پس از رحلت آن عزيز نيز, تسليم محض بود. در راه خدا از همه كوشاتر بود و در بيش ترين رنج و تلخيها را در راه اسلام چشيد.

با محاسبه هاى دنيوى, چه چيزى در برابر اين همه رنج به دست آورد؟ آيا اين سيرت و رفتار او را از خلافت محروم نكرد؟

آيا سالها خانه نشين نشد؟

آيا او را هزار ماه بر منبرهاى مسلمانان ناسزا نگفتند؟

همان منبرهايى كه پايه هايش بر جهاد, نستوهى, فداكارى و خون دل خوردنهاى او بر پا بود.

با اين همه, آنان گاه كه ابن ملجم مرادى, فرق مبارك او را شكافت, صداى كاميبابى سرداد: (لقد فُزتُ بِرَبِّ الكعبه) اگر بهاى فداكاريهاى او دنيا بود, او محروم ترين افراد از بهره هاى دنيايى بود. نه بايست خود را كامياب مى شمرد و بهترين بهرور از دنيا به شمار مى آورد!

همين آخرين پيام او: (لقد فزت برب الكعبه) گواه است و شهادت گواه اين كه او, به اين دنيا دل نبست و در همه حال, براى خدا كار كرد. اكنون كه زمان لقاى خدا رسيده, لحظه اى كه مزد و پاداش او, به تمام و كمال داده مى شود و دربرابر آن همه رنجها و اندوهها در نعمت و رضوان جاودان حق غرق مى گردد.

آيا اين امام, اسوه برترما نيست؟ آيا زندگى او (سنّت) نيست؟ مگر سنّت غير از گفت و كرد و تقرير معصوم است؟

بر ماست كه به پيروى از آن بزرگان از دلبستگى به دنيا, دامن گيريم ما دنيايى هم نداريم كه به آن دل ببنديم, دنياى يك طلبه چيست؟

شگفتا طلبه و دنياطلبى؟ مگر همه اين چند روزه دنيا چيست كه گرفتار آن شويم و از مقام رضوان من الله اكبر محروم مانيم. نعمتهايى را كه هيچ گوشى نشنيد و هيچ چشمى نديده و در خيال بشر نمى گنجد, رها كنيم و به دنيايى كه وهم و خيالى بيش نيست, بچسبيم. دنيا همه اش وهم و خيال است و دنياى طلبه, بخش كوچكى از اين خيال و وهم؟

بياييم خودمان را باهارون الرّشيد مقايسه كنيم. او چه گرفت و چه چيزى از دست داد و ما در برابر از دست دادن همان چيز, چه به دست آورده ايم و چه چيزهايى را از دست داده ايم. ما او را شب و روز بَد مى گوييم كه گول دنيا را خورد, ولى مى دانيم در چه كاخهايى زندگى كرد, چه خوشگذرانيها داشت, چه لذتها برد چه زمامدارى و حكومت پهناور و نيرومندى داشت. خلافت و سلطنت او همه جا را گرفته بود. هارون الرشيد به چنين دنيايى سر سپرد. ما مدّعى هستيم, از هارون الرّشيد بهتريم از او پارساتر و با تقواتريم! آيا دنياى هارون الرّشيد به ما روى آورده است. تا آزمايش شويم و پارسايى و تقواى خويش را بسنجيم؟

هان اى فرزندانم, برادرانم, عزيزانم, اى فرزندان على! آيا دنياى هارون الرشيد بر ما عرضه شده است؟ نه دنيايى كه بر ما روى كرده بسيار اندك است و ناچيز. هارون به ابرها مى گفت هر جا مى خواهيد بباريد, از قلمرو خلافت هارون بيرون نيست, ماليات و خراج آن به خزينه من خواهد آمد. او در راه چنين دنيايى, موسى بن جعفر(ع) را زندانى كرد.

آيا چنين دنيايى به ما روى كرده است و چنان آزمونى شده ايم, تا ببينيم موسى بن جعفر(ع) را زندانى نمى كنيم؟

به زندگى طلبه هيج حقيقتى جز رضوان الهى نبايد حاكم باشد. هر طالب علمى حالش چونان على بن ابى طالب(ع) است. اگر با انتخاب طلبه اى به دنيا رو كرد, اگر با اين زندگى طلبگى به دنيا دل بست, روسياه ترين و بدبخت ترين مردم دنياست; زيرا نه دنياى او دنياست و نه در آخرت بهره اى دارد.

پس بايسته است همه توان و هَمّ خويش را در آبادسازى آخرت به كار گيريم, دل خود را از عشق و دوستى حق لبريز كنيم, جايى براى غير او نگذاريم.

امامان معصوم(ع) براى وانهادن دنيا و چيره شدن بر دنياپرستى, دستورالعملهايى را داده اند: ياد مرگ در همه حال, كارآترين دارو و براى درمان بيمارى دنياپرستى است.

همه ما مى گوييم مرگ هست, دنيا فانى است, همه رفتنى اند, ولى آن را براى خودمان باور نداريم.

يياد مرگ وقتى دوستى دنيا را از دل مى برد كه خود را در همه حال, بر پرتگاه مرگ ببينيم, مرگ هميشه فراديدمان باشد.

همه ما هر روز دوستانى و نزديكانى را از دست مى دهيم, جلوى چشم ما برادرانى از ما از اين دنيا به دنياى ديگر رخت بر مى بندند. پدر من, بيش از عمر الآن من, عمر نكرد, برادر من هم بيش از اين كه من عمر كرده ام, زندگى نكرد. اكنون من, عمر خويش را كرده ام, بسيار معقول مى نمايد كه من, بيش از پدر و برادرم عمر نكنم. هر يك از ما بايد همگنانى براى مدّت عمر خود برگزيند و خود را براى رفتن آماده كند. همه ما دوستانى داشتيم كه كوچ كردند, عزيزانى كه از اين دنيا رفتند و هيچ چيز از آرمانها و آرزوهايشان باقى نمانده است.

اگر براى آخرت كار كرده اند, به (مقعد صدق عند مليك مقتدر) راه يافتند و چنانچه درراه دنيا عمرشان را سپرى كرده آند, نسبت به آنها همه چيز پايان يافته است. اينها همه براى ما عبرت است.

پيداست اين دستورالعمل امامان(ع) را بايد آويزه گوش كنيم و هميشه مرگ را به ياد داشته باشيم تا حرص به زندگى در دنيا درما بشكند, هوسها بسوزند.

چه زندگى اى؟ چه دنيايى؟

چند سال, چند ماه و شايد چند روز دنيا. چرا براى اين چند روزه دنيا, زندگى دائمى و ابدى را بر خود سياه كنيم؟ از چه زندگى اى دفاع مى كنيم؟ هستى مان را درراه چه اندازه از بهره هاى زندگى فدا مى كنيم؟

اين همه جنب و جوش براى چه اندازه از زندگى داريم؟

براى ده روز, يك ماه, دو ماه؟ هيچ نمى دانيم. نمى دانيم آيا تاوان اين اندازه خطا را مى توانيم بپردازيم. اين اندازه از كوتاهى و گناه در برابر خدا, بر برابر دينمان براى ما قابل تحمل است. تحمل پذيرش تاوان اين خطاها, در برابر چه چيز؟ ده روز, يك يا دو ماه زندگى, اين بهاى خيلى پستى است.

از خدا مى خواهيم دلهاى ما را پاك سازد, قلبهاى ما را به نور ايمان جلا دهد, همّت ما را خداجويى و خداطلبى كند, دل ما را از مهر و محبّت, ترس و باور به او, پر كناد و ما را به عمل به كتابش توفيق دهاد.

وآخر دعوانا ان الحمد للّه ربّ العالمين


منبع: حوزه ، شماره ۷۹ ، از طريق شبكه بلاغ