الرضا من آل محمد (ص)

محمد اللّه ‏اكبرى


در اين نوشتار برآنيم تا شعار «الرضا من آل محمد» را بررسى كنيم؛ شعارى كه عباسيان با تكيه بر آن توانستند بسيارى از بنى‏هاشم و شيعيان آنان ـ به‏ويژه ايرانيان ـ را با خود همراه كرده و مدت‏ها چهره واقعى خود را در پشت آن پنهان سازند.

اين بررسى، در چهار محور الرضا در لغت عرب، الرضا در عرف مسلمانان در دو قرن نخست هجرى، الرضا در دعوت عباسى و الرضا نزد دعوت شدگان تقديم مى‏گردد.

الرضا در لغت عرب

الرضا اسم از رَضِىَ يَرضى است. الرضا مصدر است و به‏عنوان وصف و به معناى اسم مفعول مى‏آيد. گفته مى‏شود: رجل رِضىً اى مرضىٌّ عنه: مرد پسنديده شده؛ رَضِىَ الشى‏ء، رَضِىَ بالشى‏ء و رضى عنه، فالشى‏ء مرضوٌّ و مرضىٌّ اى اختاره و قنع به، يعنى آن‏را انتخاب كرد و به آن قانع شد، شى‏ء موردپسند است.

در كاربرد الرضا، مفرد، مثنّى و جمع و نيز مذكر و مؤنث يكسان است؛ گفته مى‏شود: هو رِضىً، هم رضىً. و نيز: رضيت الشى‏ء و ارتضيته، فهو مرضى؛ آن چيز راپسنديدم، پس آن پسنديده است. و رضيه لذلك الأمر فهو مرضوّ و مرضىّ:[1] او را براى آن كار پسنديد، پس او پسنديده است. در قرآن، در آيه 100 سوره توبه آمده است: «لقد رضى‏اللّه‏ عن المؤمنين» خداوند از مؤمنين راضى شده است و نيز در سوره مجادله آيه 22: «و رضيت لكم الأسلام ديناً» اسلام را دين شما پسنديدم و در سوره مائده آيه 119: «رضى اللّه‏ عنهم و رضوا عنه.»

الرضا در عرف مسلمانان صدر اسلام

كسى كه اين كلمه را در متون اسلامى جستجو مى‏كند، به اين نكته برمى‏خورد كه «الرضا» بيشتر در موارد اختلاف به‏كار برده مى‏شده است؛ يعنى هرجا مسلمانان اختلاف مى‏كرده‏اند، براى حل مشكل و رفع اختلاف «الرضا» پيشنهاد مى‏شده است. از بررسى موارد كاربرد «الرضا» نتيجه گرفته مى‏شود كه «الرضا» يعنى «من اجتمعت عليه الامة: كسى كه امّت بر او گرد آيند.» پس مى‏توان گفت كه «الرضا» مترادف «الجماعة» است؛ الرضا يعنى كسى كه گروه تصميم گيرنده، يا اهل حل و عقد (خبرگان) يا اكثريت انتخاب‏كنندگان، او را انتخاب كرده و پسنديده باشند. خلاصه، «الرضا» يعنى «منتخب» و «برگزيده.» اينك نمونه‏اى چند از موارد كاربرد اين كلمه را بررسى مى‏كنيم:

پس از كشته شدن عثمان و فرار امويان از مدينه، مصريان به اهل مدينه گفتند: «انتم اهل الشورى و انتم تعتقدون الامامة فانظروا رجلاً تنصبونه و نحن لكم تبع، فقال الجمهور: على بن ابى‏طالب، نحن به راضون: شما اهل شورا هستيد و امام را شما بر مى‏گزينيد. پس با مشورت، مردى را برگزينيد كه ما پيرو شما هستيم! پس عموم مردم گفتند: ما على بن ابى‏طالب را برگزيديم و به او راضى هستيم.»[2]

پس از مرگ عثمان، اصحاب پيغمبر نزد على(ع) رفتند و گفتند: اين مرد كشته شد و مردم ناگزير بايد رهبرى داشته باشند! على(ع) فرمود: «أَوَ تكون شورى؟» قالوا: «انت لنا رِضىً»[3] قال: «فالمسجد، إذاً يكون عن رضىً من الناس»[4] فرمود: آيا شورا تشكيل شده است؟ گفتند: تو برگزيده ما هستى. فرمود: پس (بايد بيعت) در مسجد و با رضايت (انتخاب) مردم باشد.

در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بيعت فرمود: «ان كان لابّد من ذلك، ففى المسجد، فأنّ بيعتى لا تكون خَفْياً و لا تكون الا عن رضى المسلمين و فى ملأٍ و جماعة:[5] اگر ناگزير بايد با من بيعت شود، بايد در مسجد باشد. بيعت من پنهانى نيست و جز با رضايت مسلمانان و در جمع مردم انجام نمى‏شود.»

پس از اصرار مردم بر بيعت با على(ع) و سپرى شدن مهلت، على(ع) بر منبر رفت و فرمود: «يا ايها الناس، عن ملأٍ و اذن، انّ هذا أمركم ليس لأحد فيه حق، الاّ من رضيتم و امّرتم، و قد افترقنا بالأمس على أمر، فان شئتم، قعدت لكم، و الا فلا احد على أحد:[6] اى مردم، همه حاضريد و اجازه مى‏دهيد، اين حكومت شما است و هيچ‏كس را در آن حقى نيست جز كسى را كه شما برگزينيد و امارت دهيد. ما ديروز با توافق بر امرى از هم جدا شديم، اگر امروز باز بر رأى خود هستيد، حكومت شما را عهده‏دار شوم، و اگر نيستيد، هيچ‏كس را بر ديگرى حقى نيست!»

در روزهاى محاصره بيت عثمان، وى از على(ع) خواست تا شورشيان را ـ كه قصد كشتن وى را داشتند ـ برگرداند. على(ع) پس از بررسى اوضاع به او نوشت: «الناس الى عدلك احوج منهم الى قتلك، و انى لأرى قوماً لا يرضون الا بالرضا: [7]مردم، به عدالت تو بيش از كشتنت نيازمندند، من گروهى را مى‏بينم كه جز به «الرضا» ـ كسى كه مورد قبول همه باشد ـ رضايت نمى‏دهند.»

در همان واقعه، على(ع) در پاسخ خواستاران بيعت فرمود: «ليس ذلك اليكم انّما هو لأهل الشورى و اهل بدر، فمن «رضى به» اهل الشورى و اهل بدر فهو الخليفة:[8] انتخاب خليفه، حقّ شما نيست. اين كار منحصر به اهل شورا و اصحاب بدر است، هركس را كه آن‏ها برگزيدند خليفه است.»

در مراسم بيعت با على(ع)، «طلحه» ضمن سخنانى گفت: «... ان اللّه‏ قد رضى لكم الشورى، فأذهب بها الهوى، قد تشاورنا «فرضينا» علياً فبايعوه:[9] اى مردم، خداوند شورا را براى شما پسنديده است و با آن خواسته دل را از بين برده است. ما مشورت كرديم و على را برگزيديم، با وى بيعت كنيد!»

در جنگ جمل، طلحه به على(ع) گفت: «فاعتزل هذا الأمر و نجعله شورى بين المسلمين، فأن «رضوا» بك، دخلتَ فيما دخله الناس. و ان «رضوا» غيرك كنت رجلاً من المسلمين:[10] از حكومت كناره بگير تا آن‏را شورا قرار دهيم. اگر تو را برگزيدند، در كارى وارد شده‏اى كه همه مسلمانان وارد شده‏اند، و اگر ديگرى را انتخاب كردند، تو هم مردى از مسلمانان هستى!» كنايه از اين‏كه تو هم چون ديگران به انتخاب شورا راضى باش.

پس از آن‏كه معاويه به حكومت دست يافت، روزى بنى‏هاشم را گرد آورد و گفت: «ألا تحدّثونى عن ادعائكم الخلافة دون قريش، بم تكون لكم؟ «أبالرضا» بكم؟ أم بالأجتماع عليكم دون القرابة؟ أم بالقرابة دون الجماعة؟ أم بهما جميعاً؟ فإن كان هذا الأمر «بالرضا» والجماعة، دون القرابة، فلا أرى القرابة أثبتت حقاً و لا أسسّت ملكاً، و ان كان بالقرابة دون الجماعة و «الرضا» فما منع العباس عمّ النبّى و وارثه و ساقى الحجيج و ضامن الأيتام أن يطلبها ... ، و ان كانت الخلافة «بالرضا» والجماعة والقرابة جميعاً، فأن القرابة خصلة من خصال الأمامة، لا تكون الأمامة بها وحدها، و أنتم تدّعونها بها وحدها، ولكنّا نقول: أحق قريش بها من بسط الناس ايديهم اليه بالبيعة، و نقلوا اقدامهم اليه للرغبة ... : اى بنى‏هاشم، شما ادّعا داريد كه خلافت حق اختصاصى شما است و از آن ديگر قريشيان نيست. آيا درباره اين ادّعايتان با من سخن نمى‏گوييد؟ به چه دليل خلافت از آن شما است؟ آيا به دليل رضايت (انتخاب) مردم و گرد آمدن آنان بر شما است (و به خويشاوندى نيست) يا به خويشاوندى است و نه به اجتماع مردم؟ يا به هر دو است (هم به رضايت و اجتماع مردم است و هم به خويشاوندى)؟ اگر حق خلافت به رضايت و اجتماع مردم است و به خويشاوندى نيست، كه در اين صورت خويشاوندى نه حقّى را ثابت مى‏كند و نه حكومتى را بنيان مى‏گذارد! و اگر حق خلافت به خويشاوندى است و به گرد آمدن مردم و رضايت آنان نيست، پس چه چيزى عباس عموى پيامبر(ص)، و وارث او و ساقى حاجيان و سرپرست يتيمان و ... را از مطالبه آن بازداشت؟ و اگر خلافت هم به رضايت و گرد آمدن مردم است و هم به خويشاوندى، در اين صورت خويشاوندى يكى از شرايط امامت است و امامت تنها به خويشاوندى نيست. شما تنها به سبب خويشاوندى ادعاى خلافت داريد، ولى ما مى‏گوييم كه سزاوارترين قريش به خلافت كسى است كه مردم با او بيعت كنند و با شوق به سوى او روند ... .»

ابن عباس در پاسخ معاويه گفت: «ندّعى هذا الأمر بحقّ من لولا حقّه لم تقعد مقعدك هذا، و نقول: كان ترك الناس أن يرضوا بنا و يجتمعوا علينا، حقاً ضيّعوه و حظّاً حرموه ...:[11] ما خلافت را به حق كسى (پيامبر (ص) ) ادّعا مى‏كنيم كه اگر حق او نبود، اكنون تو بر اين جايگاه ننشسته بودى، و مى‏گوييم: اين‏كه مردم از انتخاب ما و گرد آمدن بر ما سرباز زدند، حقى بود كه پايمال كردند و بهره‏اى بود كه از آن محروم شدند ... .»

گفتنى است كه در اين متن، همه‏جا واژه «الرضا» مترادف واژه«الجماعة» آمده است.

آن‏گاه كه «عبداللّه‏ بن زبير» از «محمد بن حنفيّه» و «عبداللّه‏ بن عباس» خواست تا با او بيعت كنند، در پاسخ گفتند: «انا لا نبايع الا من اجتمعت عليه الامّة، فاذا اجتمعت عليك الأمّة بايعناك ...:[12] ما جز با كسى كه امّت بر او گرد آمده باشد، بيعت نمى‏كنيم. هرگاه امّت بر تو گرد آمدند، با تو بيعت خواهيم كرد ... .»

پس از مرگ «يزيد بن معاويه»، «سلم بن زياد» (والى خراسان) سپاه خراسان را به بيعت با «منتخب» و «الرضا» فرا خواند: «... و دعا الناس الى البيعة على الرضا حتى يستقيم امر الناس على خليفة فبايعوه.»[13]

پس از مرگ يزيد بن معاويه و فرار «عبيداللّه‏ بن زياد» از عراق، مردم بصره خواستند براى خود اميرى برگزينند. سران آن‏ها «قيس بن الهيثم السُّلَمى» و «نعمان بن سفيان راسبى» بودند. قيس به انتخاب نعمان رضايت داد و گفت: «قد رضيت بمن رضى به النعمان و سماه لكم.» و نعمان از قيس و مردم بر «الرضا» (منتخب) پيمان گرفت: «... و أخذ على قيس و على الناس العهود بالرضا.»[14]

در قيام مختار، شيعيان بر او گرد آمده و به او رضايت دادند: «... واتّفقوا على الرضا به.»[15]

در قيام توابين، «رفاعة بن شداد»، پس از «مسيب»، رشته كلام را به دست گرفت و گفت: «ولّوا أمركم رجلاً تفزعون اليه و تحفّون برايته و قد رأينا مثل الذى رأيت، فأن تكن انت ذلك الرجل، تكن عندنا مرضياً ... : فرماندهى‏تان را به مردى بسپاريد كه در سختى‏ها به او پناه برده و بر پرچمش گرد آييد! رأى ما چون رأى تو است. اگر تو آن مردى، نزد ما برگزيده‏اى (پسنديده‏اى)... .»

هنگامى كه «مصعب بن زبير» با «عبدالملك بن مروان» به پيكار بود، «مهلب بن أبى صفره» و يارانش، از طرف «عبداللّه‏ بن زبير» در خوزستان با خوارج مى‏جنگيدند. چون مصعب كشته شد، مهلب و يارانش با عبدالملك بيعت كردند. خوارج چون چنين ديدند فرياد برآوردند كه‏اى دشمنان خدا، ديروز در دنيا و آخرت از او بيزارى مى‏جستيد و او امروز كه امير شما را كشته، امامتان شده است!؟ كدام گمراه و كدام راه يافته است؟!.» سپاهيان مهلب پاسخ دادند: «يا اعداء اللّه‏، رضينا بذالك، اذ كان يلى امورنا و نرضى بهذا كما كنا رضينا بذاك:[16] اى دشمنان خدا! به مصعب راضى بوديم چون امير ما بود، و اكنون به عبدالملك رضايت داريم، چنان‏كه به مصعب رضايت داشتيم.»

در پيكار «هرثمة بن أعين» با «ابوالسرايا»، چون عرصه بر هرثمه تنگ شد، فرياد برآورد: «يا أهل الكوفة، علام تسفكون دماءَنا و دمائكم؟ ان كان قتالكم ايانا كراهيّة لأمامنا، فهذا المنصور بن المهدى، رضىً لنا و لكم، نبايعه ...:[17] اى كوفيان، چرا خون خود و خون ما را مى‏ريزيد؟ اگر جنگتان با ما بدان جهت است كه امام ما را نمى‏پسنديد، اين، منصور پسر مهدى است و مورد پسند ما و شما است. با او بيعت مى‏كنيم ....»

در قيام ابوالسرايا پس از مرگ «ابن طباطباى علوى»، ابوالسرايا در سخنرانى خود گفت: «... و قد وصى ابوعبداللّه‏ الى شبيهه ... فأن رضيتم فهو الرضا، والا فاختاروا لأنفسكم:[18] ابوعبداللّه‏ (ابراهيم بن طباطبا) كسى مانند خود را به جانشينى برگزيده است ... اگر او را مى‏پسنديد، او منتخب ـ «الرضا» ـ است وگرنه، ديگرى را براى خود برگزينيد.»

در همين قيام، پس از سخن ابوالسرايا، «على بن عبداللّه‏ علوى» كه ابن طباطبا او را به جانشينى خود انتخاب كرده بود، به «محمد بن زيد» علوى گفت: «قّلدناك الرياسة و انت الرضا عندنا:[19] تو را رياست داديم، تو نزد ما پسنديده‏اى (منتخب مايى).»

در جريان نصب امام رضا به امامت، «ابن سنان» از امام كاظم(ع) پرسيد: «پس از شما چه كسى امام است؟ امام پاسخ داد: فرزندم على. ابن سنان گفت: «له الرضى والتسليم:[20] به او راضى و تسليم هستيم.»

مأمون روزهاى سه‏شنبه براى مناظره فقهى مى‏نشست. روزى نشسته بود كه مردى ـ دامن به كمر زده و كفش به دست گرفته ـ وارد شد، بر گوشه‏اى ايستاد و گفت: «السلام عليكم.» مأمون جواب سلامش را داد. مرد گفت: از اين جايگاهى كه در آن نشسته‏اى خبرم ده؟ آيا به اجتماع امّت است يا به قهر و غلبه؟ مأمون گفت: نه به اين است و نه به آن، بلكه كسى كه عهده‏دار حكومت مسلمانان بود، من و برادرم را جانشين خود كرد، «فلما صار الأمر الىّ، علمت أنى محتاج الى اجتماع كلمة المسلمين فى المشرق والمغرب على الرضا بى: چون حكومت به من رسيد، دانستم در انتخاب خودم به اجتماع رأى مسلمانان در شرق و غرب نيازمندم» و ديدم كه اگر حكومت را رها كنم مسلمانان با هم نزاع مى‏كنند؛ كار اسلام پريشان و كار مسلمانان آشفته مى‏گردد؛ جهاد باطل، حج متوقف و راه‏ها ناامن مى‏شود، «فقمت حياطة للمسلمين الى ان يجمعوا على رجل يرضون به فأسلم اليه الأمر:[21] پس براى حفظ مسلمانان حكومت را به‏عهده گرفتم تا اين‏كه آنان بر كسى كه مورد قبول همه باشد گرد آيند و من حكومت را به او بسپارم. و هرگاه آنان بر كسى اتفاق كنند، حكومت را به او واگذار مى‏كنم.» پس آن مرد سلام كاملى كرد و رفت.

چنان‏كه ملاحظه مى‏شود در موارد بيست‏گانه مذكور كه از متون مختلف و از محدوده زمانى سال 36 تا220 هجرى گردآورى شده است، «الرضا» غالباً با كلمه «الجماعة» مترادف آمده است و حتى در مواردى هم كه تنها به كار رفته همان معنا را دارد. از بررسى موارد كاربرد واژه «الرضا» چنين برمى‏آيد كه مقصود از آن در عرف اهل آن زمان، «منتخب»، «برگزيده» و «كسى است كه همه يا اكثريت مردم يا اهل حل و عقد (خبرگان) او را انتخاب كرده و پسنديده باشند.

معناى «الرضا من آل محمد» در دعوت عباسيان

با توجه به آنچه در معناى الرضا گفته شد، «الرضا من آل محمد»، يعنى «منتخب» از «آل محمد(ص)» چون سال 100 هجرى سپرى شد و حكومت اموى به مرحله ثبات خود رسيد و با اصلاحات «عمر بن عبدالعزيز» فشار حكومت بر مخالفان كاهش يافت، بنى‏هاشم كه از پيش منتظر سپرى شدن سال 100 بودند، در سال‏هاى آغازين سده دوم هجرى، در سه گروه كاملاً جدا از هم ـ كه هر سه متكى بر يكى از سه پسر بزرگ حضرت على(ع) بودند ـ، دعوت خود را شروع كردند. اين سه گروه عبارت بودند از: عباسيان، فرزندان امام حسن(ع) و فرزندان امام حسين(ع).

عباسيان خود را ميراث‏دار «ابوهاشم» پسر «محمد بن حنفيّه» مى‏دانستند. پس از شهادت امام حسين(ع)، چون فرزندان امام حسين(ع) و امام حسن(ع) تحت نظر بودند، و از طرفى محمد بن حنفيه نه در واقعه كربلا شركت كرده بود و نه به بيعت ابن زبير تن داده بود، ميدان فعاليت براى او و فرزندش بيشتر باز بود. به نقلى ابوهاشم پسر محمد حنفيّه هنگام مرگ، محمد بن على، نوه عبداللّه‏ عباس را جانشين خود كرد و بدين‏گونه سازمان دعوت او به عباسيان رسيد.[22]

فرزندان امام حسين(ع) به رهبرى ائمه شيعه: امام باقر(ع).

فرزندان امام حسن(ع) و در رأس آن‏ها «عبداللّه‏ بن الحسن» و بعدها پسرش «محمد»؛ معروف به «نفس زكيّه.»

در آغاز، عباسيان مردم را به نام خود دعوت مى‏كردند[23] و همزمان با آن‏ها، دعوتگران علوى نيز در خراسان پراكنده بودند. از طرفى تنى چند از داعيان عباسى گرفتار و كشته شده بودند و ممكن بود كه اگر كار به همين منوال پيش برود، رهبرى دعوت هم افشا شود. از سوى ديگر، مردم ـ به‏ويژه مسلمانان غير عرب ـ به علويان علاقه بيشترى داشتند؛[24] بنابراين عباسيان دريافتند كه اگر مردم را به نام خود دعوت كنند و در كنار آن‏ها، فرزندان على(ع) هم مردم را به خود بخوانند، كسى به ايشان دل نخواهد بست و همه يا دست كم بيشتر مردم به علويان خواهند پيوست و كار آنان به جايى نخواهد رسيد. از اين‏رو، پس از بررسى كامل و چند تجربه كوچك و خطرناك ولى پرفايده، با مهارت كامل و دقت كافى، شعار «الرضا من آل محمد» را مطرح كردند، مردم را به آن دعوت نمودند و از دعوت مستقيم به خود دست كشيدند. آن‏ها با طرح اين شعار، هم چهره واقعى خود را از عامه مردم و حكومت پنهان داشتند و خود را آل محمد(ص) جلوه دادند، و هم بدين وسيله خود را به علويان پيوند زدند و از محبوبيت آن‏ها بهره فراوان بردند؛ به‏گونه‏اى كه بسيارى از شيعيان علوى كه ماهيت عباسيان را نشناخته بودند نيز به آنان پيوستند.

عموم دعوت شدگان ـ به‏ويژه خراسانيان ـ هم به خاطر دورى از حجاز و هم به خاطر فشار حكومت كه مانع هرگونه پرسشى در مورد بنى‏هاشم بود توانايى شناخت دسته‏بندى‏هاى سياسى بنى‏هاشم را نداشتند و گمان مى‏كردند كه «آل محمد» فقط يك گروه است. آن‏ها بين عباسيان، بنى حسن(ع) و بنى حسين(ع) فرق نمى‏گذاشتند؛ از اين‏رو علاقه‏مندان آل محمد و ناراضيان حكومت، جملگى زير اين پرچم گرد آمدند.

امام عباسى، با اصرار به سران دعوت خود تأكيد مى‏كرد كه از او هيچ نامى نبرند و عامه مردم را به «الرضا من آل محمد» بخوانند[25] و در پاسخ كسانى كه مى‏خواهند «الرضا» را بشناسند، بگويند: «ما تقيّه مى‏كنيم.» البته آن‏ها مجاز بودند كه نام امام عباسى را تنها به افراد مورد اعتمادشان بگويند!

«الرضا من آل محمد» در نزد سران دعوت و عباسيان، امام عباسى بود، ولى عامه افرادى كه به دعوت پيوسته بودند از اين امر آگاه نبودند، لذا هنگامى كه امام عبّاسى خواست «ابومحمد صادق» را براى دعوت به خراسان روانه كند، براى پرهيز از افشاى چهره واقعى خود به وى تأكيد كرد كه از برخورد با دعوتگران علوى به‏ويژه شخصى به نام «غالب» ـ كه به شدت دوستدار علويان بود ـ پرهيز كند، ولى غالب از آمدن ابومحمد آگاه شد و به نزد او رفت و بين آن دو درباب برترى عباسيان و علويان مناظره‏اى سخت درگرفت. پس از اين واقعه، راز ابومحمد فاش گرديد و به دست والى خراسان كشته شد[26] (106 هجرى). ظاهرا پس از مرگ او و براى پيش‏گيرى از افشاى دعوت عباسى، شعار «الرضا من آل‏محمد» مطرح شده است.[27]

الرضا من آل‏محمد نزد دعوت شدگان

از بررسى گزارش‏هاى مورخان در باب دعوت و بيعت مردم خراسان با «الرضا» و عكس‏العمل آنان پس از ظهور و به حركت رسيدن عباسيان، بر مى‏آيد كه بيشتر دعوت شدگان ـ اگرنه همه آن‏ها ـ «الرضا من آل‏محمد» را شخصى از فرزندان پيامبر(ص) مى‏دانسته‏اند. به گفته «فليپ حتى» «شيعيان مى‏پنداشتند كه خاندان هاشم منحصر به فرزندان على(ع) است.»[28] از اين‏رو، پيروزى عباسيان موجب سرخوردگى بسيارى از ايرانيان شد، حتى برخى زبان به اعتراض گشودند و جان خود را بر سر اين كار نهادند. قيام‏هايى چون قيام «شُرَيك بن شيخ» در بخارا و اعتراض برخى سران دعوت و نيز گرايش ايرانيان به قيام‏هاى ضد عباسى علويان نشان مى‏دهد كه در نظر آنان «الرضا من آل‏محمد» كسى از فرزندان پيغمبر بوده است. اينك نمونه‏اى از شواهد تاريخى اين نظريه را از نظر مى‏گذارنيم:

1 ـ پس از ظهور دولت عباسى و آگاهى عباسيان از تمايل «ابوسلمه» به علويان، «سفاح» برادرش منصور را با سى تن به خراسان فرستاد تا هم از «ابومسلم» بيعت بگيرد و هم نظر او را درباره كار ابوسلمه جويا شود. يكى از نوادگان امام سجاد(ع) به نام «عبيداللّه‏ بن الحسين بن على بن الحسين الأعرج» همراه اين هيأت بود. «سليمان بن كثير خزاعى» يكى از بزرگ‏ترين داعيان عباسى كه پيش از ابومسلم رهبر سازمان دعوت در خراسان بود، به عبيداللّه‏ گفت: «انا غلطنا فى امركم و وضعنا البيعة فى غير موضعها، فهلّم نبايعكم و ندعوا الى نصرتكم:[29] ما در مورد كار شما اشتباه كرديم و بيعت را در جاى خودش ننهاديم، بياييد با شما بيعت كنيم و مردم را به يارى شما بخوانيم.» عبيداللّه‏ گمان كرد كه اين پيشنهاد توطئه‏اى از طرف ابومسلم است و اگر به ابومسلم خبر ندهد او را خواهد كشت. از اين‏رو جريان را به ابومسلم خبر داد و ابومسلم، يار ديرين خويش را طبق فرمان امام عباسى كه «به هر كس شك كردى او را بكش»، گردن زد، او حتى بنابر برخى روايات، عبيداللّه‏ را نيز مسموم كرد و از ميان برداشت![30]

اين واقعه كه در حدود چهار ماه پس از ظهور دولت عباسى روى داد نشان مى‏دهد بسيارى از خراسانيان (و حتى افرادى در رأس دعوت عباسى چون سليمان بن كثير خزاعى) گمان مى‏برده‏اند كه حكومت به علويان خواهد رسيد.

2 ـ پس از پيروزى عباسيان و آشكار شدن چهره واقعى دعوت عباسى و شناخت مردم از اين دعوت، يكى از بزرگان بخارا به نام «شُرَيك بن شيخ مهرى» كه «مردى بود از عرب به بخارا باشيده، و مردى مبارز بود و مذهب شيعه داشتى و مردمان را دعوت كردى به خلافت فرزندان اميرالمؤمنين على(ع) و گفتى: ما از رنج مروانيان اكنون خلاصى يافتيم. ما را رنج آل عباس نمى‏بايد، فرزندان پيغامبر بايد كه خليفه پيغامبر بود. خلقى عظيم بر وى گرد آمدند. و امير بخارا «عبدالجبار بن شعيب» بود و با وى بيعت كرد و امير خوارزم «عبدالملك بن هرثمه» با وى بيعت كرد و امير بَرْزَم «مُخَلَّد بن حسين» با وى بيعت كرد و اتفاق كردند و پذيرفتند كه اين دعوت آشكار كنيم و هر كس كه پيش آيد با او حرب كنيم.»[31]

بنابر نقل منابع ديگر، بيش از سى هزار نفر دعوتش را پاسخ گفتند و چند ماه با «زياد بن صالح» فرستاده ابومسلم جنگيدند تا سرانجام شريك كشته شد و قيام سركوب گرديد.[32] از اين گفته «نرشخى» (م 348): «چون زياد از بخارا دل فارغ كرد، به جانب سمرقند رفت و آن‏جا او را حربها افتاد»[33] بر مى‏آيد كه مردم سمرقند نيز عليه عباسيان به پاخاسته بودند؛ چنان‏كه از وسعت قيام شريك و پيوستن گروه زيادى از مناطق مختلف (بخارا، خوارزم، برزم) به اين قيام بر مى‏آيد كه دست‏كم مردم اين نواحى معتقد بوده‏اند كه «الرضا من آل‏محمد» شخصى از فرزندان پيامبر(ص) است. گرچه قيام شريك كه خواستار خلافت فرزندان پيامبر بود سركوب شد (133 هجرى)، ولى هم‏چنان معتقدان به اين عقيده در خراسان بسيار بوده و حتى در ميان فرماندهان و حكمرانان خراسان نيز افرادى براين عقيده بودند. گواه اين مطلب آن‏كه چون در سال 140 هجرى، منصور، «عبدالجبار اَزدى» را حكومت خراسان داد، وى به تعقيب شيعيان بنى‏هاشم پرداخت و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد؛ آن‏ها را مثله كرد و شمارى از فرماندهان و حكمرانان خراسان از جمله «مُغَيرة بن سليمان» و «حُرَيش بن محمد ذُهْلى» ـ از فرماندهان و ـ «مجاشع بن حُريث انصارى» ـ حكمرانان بخارا ـ و ابوالمغيره، «خالد بن كثير» حكمران قُهستان را به جرم دعوت به فرزندان على‏بن ابى‏طالب(ع) كشت.[34]

الرضا من آل‏محمد پس از بنياد دولت عباسى

اين شعار كمى پس از سال 100 هجرى آغاز شد و دعوتگران علوى و عباسى مشتركا آن را تبليغ كردند. البته اين شعار، در قيام «زيد بن على» و فرزندش «يحيى بن زيد» در زمان امويان نيز مطرح شده بود.

اما عباسيان تا ظهور دولت و آشكار شدن چهره واقعى‏شان با تأكيد فراوان آن‏را تبليغ مى‏كردند. قاعدتا بايد با پيروزى دولت عباسى اين شعار نيز پايان مى‏يافت، ولى نه تنها چنين نشد، بلكه بيش از پيش جا افتاد و گسترش يافت.

حدود سه ماه بعد از روى‏كار آمدن عباسيان در سال 133 هجرى در خراسان، «شريك بن شيخ» با طرح مجدد اين شعار روحى تازه در آن دميد. از آن پس علويان يكى پس از ديگرى به قيام‏هايى در گوشه و كنار قلمرو اسلامى به ويژه در حجاز، عراق و ايران دست زدند و بسيارى از آنان در قيام‏هاى خود به «الرضا من آل‏محمد» دعوت كردند. قيام‏هاى پراكنده ادامه داشت تا آن‏كه پس از مرگ هارون، درگيرى امين و مأمون بر سر حكومت، موجب ضعف قدرت عباسى شد و قيام‏هاى علويان جان تازه‏اى گرفت. اين قيام‏ها با وسعت زيادى كه داشت، خطر اصلى حكومت عباسى به‏شمار مى‏آمد و مأمون كه دولت عباسى را در خطر انقراض مى‏ديد به اجبار على بن موسى، امام هشتم شيعيان را با نام «الرضا» ولى‏عهد خود قرار داد[35]و به‏اين وسيله علويان شورشى را خلع سلاح كرد. مأمون پس از آن‏كه ديگر شورشيان را هم سركوب و اوضاع را تثبيت كرد، على بن موسى‏الرضا را به شهادت رساند؛ ولى ديرى نپاييد كه دوباره شعله انقلاب برافروخته شد و در سال 207 هجرى (حدود چهار سال بعد از شهادت امام رضا) اين شعار دوباره مطرح گرديد.[36]

با نگاهى به منابع، مى‏توان ادعا كرد كه در دوران كمتر خليفه‏اى از خلفاى عباسى كسى از علويان با دعوت به «الرضامن آل محمد» قيام نكرده است. به‏عنوان نمونه قيام‏كنندگان ذيل در قيام خود به «الرضا من آل محمد» دعوت مى‏كردند:

«يحيى بن عبداللّه‏ بن الحسن»[37] و «حسين بن على» (شهيد فخ، 169 ه)[38] «حسن هرش» (198)[39] «عبداللّه‏ بن معاويه» (127 ه)[40] «ابوالسرايا» و «محمد بن ابراهيم طباطبا» (199)[41] «عبدالرحمن بن احمد» (از فرزندان عمر بن على(ع) به سال (207)[42] «محمد بن قاسم» (از فرزندان امام سجاد به سال 219 در زمان معتصم)[43] «يحيى بن عمر» (از فرزندان زيد بن على در سال 205 به دوران مستعين)[44] و «حسن بن زيد» و يارانش به سال 250 در رى.[45] اين قيام‏ها و دعوت‏ها پيوسته ادامه داشت تا آن‏جا كه برخى از علويان در مغرب (170 ه) و برخى در طبرستان و ديلم (250 ه) به حكومت رسيدند و از رنج تعقيب و گريز ساليان دراز دمى بياسودند.

خاتمه

از بيعت مردم با دعوت‏ها و قيام‏هاى علوى چنين بر مى‏آيد كه مراد از «الرضا من آل‏محمد» شخصى از خاندان پيامبر بوده است كه مردم يا بزرگان هاشمى و علوى و يا بزرگان بلاد و ... بر او اجتماع كنند و به او راضى شوند؛ هر كس انتخاب مى‏شد «الرضا» بود. بنابراين از «الرضا» شخص معين و مشخصى مراد نبوده است.

منابع:

ـ ابراهيم انيس، منتصر عبدالحليم، المعجم الوسيط، چاپ چهارم، (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1412 ق / 1372 ش).
ـ ابن ابى‏الحديد، عبدالحميد (م 656 ق)، شرح نهج‏البلاغه، (20 ج)، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ اوّل، (قاهره، داراحياء الكتب العربية، 1378 ق / 1959 م).
ـ ابن اثير، عزالدين (م 630 ق) الكامل فى‏التاريخ، (بيروت، دار صادر، 1385 ق / 1965 م).
ـ ابن طقطقى، محمد بن على بن طباطبا (م 709 ق)، الفخرى فى‏الآداب السلطانية، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى،1416 ق / 1373 ش).
ـ ابن قتيبة، عبداللّه‏ بن مسلم، الأمامة و السياسة (2 ج)، تصحيح على شيرى، چاپ اوّل، (قم، منشورات‏الشريف‏الرضى، 1371 ش).
عيون‏الأخبار (4 ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دارالكتب المصرية، 1925، افست در قم، منشورات الشريف الرضى، 1373 ش).
ـ ابن منظور، محمد بن مكرم (م 711 ق)، لسان العرب، (18 ج)، تحقيق و تعليق مكتب تحقيق التراث، چاپ دوم، (بيروت، داراحياء التراث العربى 1413 ق / 1993 م).
- اشعرى، سعد بن عبد اللّه‏ (م 301 ق)، المقالات والفرق، تصحيح جواد مشكور، چاپ اوّل، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ش).
ـ اصفهانى، ابوالفرج (م 356 ق) مقاتل الطالبيين، تحقيق سيد احمد صَقْر، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1372 ش).
ـ بخارى، ابونصر سهل بن عبداللّه‏ (م 341)، سرالسلسلة العلوية، تحقيق سيد محمد صادق بحرالعلوم، چاپ اوّل، (نجف، المكتبته الحيدرية، 1381 ق / 1962 م. افست قم، منشورات الشريف الرضى، 1413 ق/1371ش).
ـ بلاذرى، احمد بن يحيى بن جابر (م 279 ق) انساب الاشراف (6 قسم)، تحقيق عبدالعزيز الدورى، چاپ اوّل، (بيروت، دارالنشر، 1398 ق / 1978 م).
ـ حسن، ابراهيم حسن، تاريخ سياسى اسلام، (3 ج) ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ هفتم، (تهران، سازمان انتشارات جاويدان، 1371 ش).
ـ حتى، فيليپ خليل، تاريخ عرب، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ دوم، (تهران، انتشارات آگاه، 1366 ش).
ـ دينورى، ابوحنيفه احمد بن داود، (م 282 ق)، الاخبارالطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، چاپ اوّل، (قاهره، داراحياء الكتب العربية، 1960 م).
ـ راغب، حسين بن محمد اصفهانى، معجم مفردات الفاظ القرآن، تحقيق نديم مرعشى، (بى جا، دارالكاتب العربى، بى‏تا، افست قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان).
ـ سيوطى، جلال‏الدين (م 911 ق) تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيى‏الدين عبدالحميد، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1411 ق / 1370 ش).
ـ طبرى، محمد بن جرير (م 310 ق) تاريخ الرسل والامم والملوك (8 ج)، (قاهره، مطبعة الأستقامة، 1358 ق / 1939 م).
- العمرى، على بن ابى الغنائم (م قرن 5 ق)، المجدى فى انساب الطالبيين، تحقيق احمد مهدوى دامغانى، چاپ اوّل، (قم، مكتبة النجفى، 1409 ق).
ـ قاضى، نعمان، ابوحنيفة نعمان بن محمد تميمى مغربى (م 363 ق) شرح الاخبار فى فضايل ائمة الاطهار (3ج)، تحقيق سيدمحمد حسينى جلالى، چاپ اوّل، (قم، مؤسسة النشرالاسلامى، بى‏تا).
ـ كلينى، محمد بن يعقوب (م 328 ق)، اصول كافى، تصحيح على‏اكبر غفارى، ترجمه سيد جواد مصطفوى (4ج)، (تهران، انتشارات علميه اسلامية، بى‏تا).
- مجلسى، محمد باقر (م 1111 ق)، بحار الانوار، (تهران، دار الكتب الاسلامية، بى تا).
- مجهول المؤلف، اخبار الدوله العباسية، تصحيح عبدالعزيز الدورى و عبد الجبار المطلبى، (بيروت، دارالطليعة للطباعة والنشر، 1971 م).
ـ مسعودى، على بن الحسين (م 345 ق)، مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ چهارم، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370 ش).
ـ مسكويه، ابوعلى رازى، تجارب الأمم، تصحيح ابوالقاسم امامى، چاپ اوّل، (تهران، دار سروش للطباعة و النشر، 1366 ش / 1987 م).
ـ معلوف، لوئيس، المنجد فى‏اللغة، (بيروت، دارالمشرق، 1973 م).
ـ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان (م 413)، الأرشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على العباد (2 ج) تحقيق مؤسسة آل‏البيت لأحياء التراث، چاپ اوّل، (قم، المؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ق).
ـ نرشخى، ابوبكر محمد بن جعفر، تاريخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد قباوى، تلخيص محمد بن ظفر بن عمر، تصحيح مدرس رضوى، چاپ دوم، (تهران، انتشارات توس، 1363 ش).
ـ يعقوبى، احمد بن ابى يعقوب معروف به ابن واضح، تاريخ يعقوبى، (2 ج)، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1373 ش). .دانش آموخته حوزه علميه قم و دانشجوى دكترى تاريخ و تمدن ملل اسلامى ـ دانشگاه تهران.

پى‏نوشت‏ها:

[1] . لوئيس معلوف، المنجد فى اللغة، (بيروت، دارالمشرق، 1973 م) ص 265؛ انيس ابراهيم، عبدالحليم منتصر، المعجم الوسيط، چاپ چهارم (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1372 ش / 1412 ق) ص 351؛ حسين بن محمد اصفهانى راغب، معجم مفردات الفاظ القرآن، تحقيق نديم مرعشى، (بى جا، دارالكاتب العربى، افست قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان) ص 202؛ محمد بن مكرم ابن منظور، لسان‏العرب، (18 ج)، تحقيق و تعليق مكتب تحقيق التراث، چاپ دوم، (بيروت، داراحياء التراث العربى، 1413 ق / 1993 م) ج 5، ص 236.
[2] محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الرسل و الملوك، (8 ج)، (قاهره، مطبعة الاستقامة، 1358 ق / 1939 م) ج 3، ص 455.
[3] رضىً در اين‏جا به معناى «مرضىّ» است
[4] طبرى، پيشين، ج 3، ص 452
[5] . همان، ص 450؛ عبدالحميد ابن ابى‏الحديد، شرح نهج‏البلاغة، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، (20ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار احياء الكتب‏العربية، 1378 ق / 1959 م) ج 11، ص 9.
[6] . طبرى، پيشين، ج 3، ص 456؛ ابوعلى رازى مسكويه، تجارب الامم، تصحيح ابو القاسم امامى، چاپ اوّل، (تهران، دار سروش للطباعة والنشر، 1366 ش / 1987 م) ج 1، ص 294.
[7] مسكويه، پيشين، ج 1، ص287
[8] ‏ عبدالله [8]بن مسلم ابن قتيبه، الأمامة والسياسة، تصحيح على شيرى، (2 ج)، چاپ اوّل، (قم، [8]منشورات الشريف الرضى، 1371 ش) ج 1، ص 65.
[9] . همان، ص 65.
[10] . همان، ص 95.
[11] عبداللّه بن مسلم ابن قتيبه، عيون الأخبار، (4 ج)، چاپ اوّل، (قاهره، دار الكتب المصرية، 1925، افست قم، منشورات الشريف الرضى، 1373 ش) ج 1، ص 605.ظطزظطز
[12] مجهول المؤلف، اخبار الدولة‏العباسية، تصحيح عبدالعزيز الدورى و عبدالجبار المطلبى، (بيروت، دارالطليعة للطباعة والنشر، 1971 م) ص 99.
[13] . طبرى، پيشين، ج 4، ص 421 ؛ عزالدين ابن اثير، الكامل فى‏التاريخ، (بيروت، دار صادر، 1385ق/1965م) ج 4، ص 155
[14] . احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، انساب الاشراف (6 قسم)، تحقيق عبدالعزيز الدورى، چاپ اوّل، (بيروت، دارالنشر، 1398 ق / 1978 م) ج 13، ص 298؛ ابن اثير، پيشين، ج 4، ص 136.
[15] . ابن اثير، پيشين، ج 4، ص 212.
[16] . مسكويه، پيشين، ج2، ص168؛ ابن‏اثير، پيشين، ج4، ص335. متن از تجارب‏الأمم مسکويه نقل شده است .
[17] . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، تحقيق سيد احمد صَقْر، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1372 ش) ص 443
[18] همان ص 434
[19] همان، ص 435
[20] . محمد بن محمد بن نعمان مفيد، الأرشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على العباد، (2 ج)، چاپ اوّل، تحقيق مؤسسة آل‏البيت لأحياء التراث، (قم، المؤتمر العالمى لالفية الشيخ المفيد، 1413 ق) ج 2، ص 353.
[21] . جلال‏الدين سيوطى، تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيى‏الدين عبدالحميد، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1411 ق / 1370 ش) ص 327.
[22] . سعد بن عبداللّه‏ اشعرى، المقالات و الفرق، تصحيح جواد مشكور، چاپ اوّل، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ش) ص 39 و 40؛ ابوحنفيه نعمان بن محمد تميمى مغربى قاضى نعمان، شرح الاخبار فى فضايل ائمة الاطهار، (3 ج)، تحقيق سيد محمد حسينى جلالى، چاپ اوّل، (قم، مؤسسة‏النشر الاسلامى، 1414) ج 3، ص 316؛ على بن ابى الغنائم العمرى، المجدى فى انساب الطالبيين، تحقيق احمد مهدوى دامغانى، چاپ اوّل، (قم، مكتبة النجفى، 1409) ص 224؛ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، (تهران، دارالكتب الاسلامية، بى‏تا) ج 42، ص 103 ـ 104
[23] . ابوحنيفه احمد بن داود دينورى، الاخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، چاپ اوّل، (قاهره، داراحياء الكتب العربية، 1960 م) ص 333 و 335؛ طبرى، پيشين، ج 5، ص 316.
24 . اخبارالدوله، پيشين، ص 198 ـ 199

[25] . همان، ص 194 و 200 و 204؛ بلاذرى، پيشين، ج 3، ص 82 و 114 ـ 115؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 27 و 45 و 46 و 49؛ سيوطى، پيشين، ص 257.
[26] . طبرى، پيشين، ج 5، ص 394.
[27] . دينورى، پيشين، ص 333 و 335؛ طبرى، پيشين، ج 5، ص 316؛ ابراهيم‏حسن حسن، تاريخ سياسى اسلام، 3ج، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ هفتم، (تهران، سازمان انتشارات جاويدان، 1371 ش)، ج 1، ص 437.
[28] . فيليپ خليل حتى، تاريخ عرب ، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ دوم، (تهران، انتشارات آگاه، 1363) ص357.
[29] . ابونصر سهل بن عبداللّه‏ بخارى، سرالسلسلة العلوية، تحقيق سيد محمدصادق بحرالعلوم، چاپ اوّل، (نجف، المكتبة‏الحيدرية بالنجف، 1381 ق / 1962 م، افست قم، منشورات الشريف‏الرضى، 1371ش/1413ق) ص10؛ ابن قتيبه، پيشين، ج 2، ص 172؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 104، ابن اثير، پيشين، ج5، ص437.
[30] . اصفهانى، پيشين، ص 159
[31] . ابوبكر محمد بن جعفر نرشخى، تاريخ بخارا، ترجمه ابو نصر احمد بن محمد قباوى، تلخيص محمد بن ظفر بن عمر، تصحيح مدرس رضوى، چاپ دوم، (تهران، انتشارات توس،1363 ش) ص 86.
[32] . بلاذرى، پيشين، ج 3، ص 171؛ احمد بن ابى يعقوب يعقوبى معروف به ابن واضح، تاريخ يعقوبى، 2ج، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1414 ق / 1373 ش) ج 2، ص 354؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص112؛ ابن اثير، پيشين، ج 5، ص 448؛ ابن قتيبه، پيشين، ج 2، ص 188.
[33] نرشخى، پيشين، ص 87.
[34] . يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 371؛ طبرى، پيشين، ج 6، ص 146.
[35] اصفهانى، پيشين، ص 455 و 499؛ طبرى، پيشين، ج 7، ص 139؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 338.
[36] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 168
[37] . محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، تصحيح على‏اكبر غفارى، ترجمه سيد جواد مصطفوى، 4 ج، (تهران، انتشارات علميه اسلاميه، بى‏تا) ج 2، ص 188. (زندگانى موسى بن جعفر(ع) ).
[38] . طبرى، پيشين، ج 6، ص 412؛ اصفهانى، پيشين، ص 366 ـ 385
[39] . طبرى، پيشين، ج 1، ص 116، ابن اثير، پيشين، ج 8، ص 301. (اين شخص علوى نبوده است).
[40] . اصفهانى، پيشين، ص 155.
[41] طبرى، پيشين، ج 7، ص 177؛ ابن اثير، پيشين، ج 8، ص 302؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 334؛ اصفهانى، پيشين، ص 428 ـ 435
[42] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 168.
[43] . همان، ص 219؛ اصفهانى، پيشين، ص 464 ـ 473؛ قاضى نعمان، پيشين، ج 3، ص 345.
[44] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 426؛ اصفهانى، پيشين، ص 506؛ محمد بن على بن طباطبا ابن طقطقى، الفخرى فى الآداب السلطانية والآداب الملكية، چاپ اوّل، (قم، منشورات الشريف الرضى، 1416 ق /1373ش) ص 240
[45] . طبرى، پيشين، ج 7، ص 433؛ على بن الحسين مسعودى، مروج‏الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاينده، چاپ چهارم، (تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1370 ش) ج 2، ص 558.


منبع: تاريخ اسلام-شماره 8